مک دونالد تودنیا رستوران خیلی معروفیه. به خاطر سرو همبرگراشو سیب زمینیشو میلک شیکش. نقش خیلی پررنگی هم تو زندگی مردم داشته. هم از نظر تامین وعده های غذاییشون که داره تو روز به ۶۹ میلیون نفر غذا میده، هم از نظر اشتغال آدما. میگن از هر هشت آمریکایی یک نفر تو مک دونالد کار کرده. حتی جدیدا دیدیم که تو دعواهای انتخاباتی آمریکا هم سر و کلش پیدا شده! بین ترامپ و هریس که دو تا رقیب اصلی ریاست جمهوری آمریکا هستن، جفتشون دارن تلاش میکنن بگن که ما هم مثل خیلی از آمریکایی های دیگه تومک دونالد کار کردیم.
داستان مک دونالد اگه بخوایم خیلی خیلی دقیق نقطه شروعشو بگیم برمیگرده به تولد ۲ تا برادر توایالت نیوهمپشایر آمریکا که بچه های یه خانواده مهاجر ایرلندی بودن. موریس مکدونالد که بهش مک مکدونالد هم میگفتن متولد سال ۱۹۰۲ بود و برادر کوچیکش ریچارد که بهش دیک مکدونالد هم میگفتن و متولد سال ۱۹۰۹ بود. البته ماجرا مکدونالد فقط منحصر به این دوتا برادر نیست، مکدونالد به معنای شرکت و رستوران های زنجیره ای که الان داریم میبینیم رو ری کراک ساخت . ری کراک هم تو سال ۱۹۰۲ تو اوک پارک ایلینویز نزدیک شیکاگو تویه خانواده مهاجر اهل چک به دنیا اومده بود.
دیک و مک که همراه پدر و مادر و ۳ تا خواهرشون زنگی میکردن زیاد وضعیت مالی خوبی نداشتن. همینطور که داشتن بزرگ میشدن هم داشتن میفهمیدن تواین شهری که دارن زندگی میکن خیلی امکان پیشرفت وجود نداره . پدرشون ۴۲ سال برای یه کارخونه کفش سازی کار کرد آخرش هم بدون حقوق بازنشستگی بازنشست شد. ریچارد از ۸ سالگی به پدرش میگفت که یه روزی ثروتمند میشه و ۱ میلیون دلار پول در میاره. هردوتا برادر مصمم بودن به میلیونر شدن. سال ۱۹۲۶ با کمک یکی از فامیلای دورشون که تو هالیوود کار میکرد مک مکدونالود کوله بارشو میبنده و میره به سمت غرب که توصنعت سینما کار کنه. این فامیلشون بهشون قول داده بود که برای هر دوتا برادر تو صنعت سینما کار پیدا میکنه. صنعت سینما هم اون سالها صنعت رو به رشد و جذابی بود.
دیک مکدونالد هم سال ۱۹۲۷ بعد از اینکه دبیرستانش تموم میشه میره هالیوود پیش برادر بزرگترش مک که اونجا با هم کار کنن.
دوتا برادر نیوهمپشایری که حالا تو کالیفرنیا زندگی میکردن داشتن تو استودید فیلم کلمبیا کار میکردن. نیروهای همه کاره بودن، هندی من بودن، راننده کامیون بودن، وسایل جابجا میکردن، دکور میساختن هرکاری از دستشون بر میومد بهشون میدادن اینا هم انجامش میدادن. حقوقشون هفته ای ۲۵ دلار بود. کم کم به این نتیجه میرسن که هفته ای ۲۵ دلار حقوق گرفتن و همه کاره و هیچ کاره بودن براشون بی فایدست و قطعا اینجوری به هیچ جا نمیرسن. پول درست و حسابی ای که نمیگرفتن، تخصص خاصی هم که نداشتن. این مسیر مسیری نبود که بتونه برسوندشون به هدف میلیونر شدن. پس تصمیم میگیرن که تا جای ممکن کم خرج کنن و بیشتر پس انداز کنن تا بلاخره بتونن یه تجارتی برای خودشون تو همین صنعت فیلم سازی راه بندازن.
با وجود اینکه برادران مک دونالد در حال تلاش برای پس انداز بودن، اما هنوز وضعیت خیلی متزلزل و به هم ریخته ای داشتن از نظر مالی. سال ۱۹۳۰ بود که یه صحبتایی از اطرافیانشون و همکاراشون شنیدن راجع به یه تئاتر مستهلک و تقریبا بیکار تو ۲۰ مایلی شهر به اسم تئاتر ماموریت یا اصلا شاید بهتر باشه اسمشو ترجمه نکنم، تئاتر میشن. ۱۹۳۰ سالی بود که آمریکا و دنیا وارد رکود بزرگ شده بود. کسب و کارا زیاد حال و روز خوشی نداشتن. مالک این تداتر میشن هم ترجیح میداد یه جای اینکه تئاتر داری کنه اونجا رو اجاره بده. مکدونالدا رفتن و نشستن مذاکره کردن با صاحب این تئاتر. گفتن ببین ما پول نداریم ولی اینجا رو میخوایم اجاره کنیم. به قرار هم میذاریم، اینکه اگه ما اینجا رو به سود دهی و فروش رسوندیم بیاییم دوباره با هم بشینیم حرف بزنیم و توافق کنیم و بهت پول بدیم.
اینجوری شد که برادران مکدونالد اولین بیزینسشون رو شروع کردن و یه سالن سینما راهاندازی کردن.، تئاتر ماموریت گنجایش ۷۵۰ تماشاگر رو داشت و اونا به اسنک بار هم اونجا نصب کردن و سال ۱۹۳۱ برادران مکدونالد سالن رو با اسم جدید beacon یا فانوس دریایی افتتاح کردن.
گفتم که دوران رکود بزرگ بود و کسب و کار خراب. فقط همین که یه تجارتی رو میتونست کسی سر پا نگه داره هنر کرده بود، خیلی خبری از سود نبود تو بیزینسا. برادرای مکدونالد هرچی پول داشتن ریخته بودن تو این تئاترشون و خبری هم از سود چندانی نبود. هر لحظه احتمال میدادن که مجبور میشن کلا تئاترو جمع کنن بره پی کارش. هر روز صبح که تو این وضعیت داغون اقتصادی تئاترو باز میکردن و منتظر بودن چارتا مشتری بیاد میدیدن که یه دستفروش که اونطرفتر بساط کرده و داره هات داگ میفروشه وضعش عالیه. کلی مشتری داره و ملت هم صف کشیدن جلوش. همه کاسبا و تاجرا اوضاعشون خرابه به غبر از این یه دونه. میشینن فکر میکنن و به این نتیجه میرسن که تجارت غذا خیلی خیلی بهتر از بیزینس تئاتر و بلیط فروشیه.
خیلی سریع تصمیمشونو میگیرن. تئاتررو میدن میره، برند beacon رو هم میفروشن تا از پول فروشش استفاده کنن و برن وارد بیزینس غذا بشن. بعد از ۷ سال تو بیزینس تئاتر و سینما بودن این صنعت رو رها میکنن و میرن تو بیزینس غذا. سال ۱۹۳۷ رستوران خودشونو میزنن و اسمشو میذار ایردوم. رستورانشون یه بنای هشت ضلعی بود نزدیک فرودگاه مونروویا و تو جاده شماره ۶۶. منوی اردوم با هات داگ شروع شد و بعد همبرگر بهش اضافه شد. قیمتشونم ۱۰ سنت بود. اطرافشون پر از باغ پرتقال بود به خاطر همین فراوونی پرتقال تو اون منطقه هم تو رستورانشون نوشیدنی پرتقال میفروختن که قیمتشم ۵ سنت بود.
شهری که توش رستوران زده بودن یه پیست مسابقه معروف داشت و فصل مسابقات که بود فروششون خیلی خوب میشد ولی به محض اینکه فصل مسابقت تموم میشد فروش افت میکرد و اوضاع درآمد خراب میشد. اینجوری خوب خیلی سخت بود. کسب و کاری که اینفدر فصلی بخواد باشه، مخصوصا کسب و کار کوچیک خیلی آدمو اذیت میکنه. پس دوباره وقت تصمیمات سخت بود. قرار میشه که جای رستوران عوض کنن. عوض کردن جای رستوران خرج زیادی داره و مکدونالدا هم همچنان دست و بالشون تنگ بود. با بانکای مختلفی صحبت میکنن که بهشون وام بدن ولی کسی قبول نمیکنه تا اینکه بلاخره بانک آمریکا بهشون ۵۰۰۰ دلار وام میده.
با این ۵۰۰۰ دلاری که میاد دستشون رستورانشون رو نزدیک به ۵۰ مایل جابجا میکنن و میبرن به سمت شرق. جایی به اسم سن برناردینو. منوشون هم تغییرات اساسی میکنه و ۲۵ مدل خوراکی و غذای جدید از جمله کباب و باربکیو بهش اضافه میشه. اسم رستوران هم عوض میشه. به جای اردوم تبدیل میشه به باربکیو مکدونالدز. اولش اصلا بلد نبودن که باربکیو چطوری درست میشه اما بلاخره از اینور اونور و پرس و جو کردن یاد میگیرن و کارشونو شروع میکنن. تو اون دوره یه روش سرو غذای بین راهی خیلی مد شده بود. اونم این بودکه مشتریا با ماشینشون میرفتن دم رستوران وایمیستادن و گارسونا میومدن دم ماشین سفارش غذاشونو میگرفتن و غذا هم هموم تو ماشین سرو میشد.
نقطه پرتاب برادران مک دونالد از همینجا بود. اونا داشتن نزدیک ۴۰ هزار دلار در سال از رستورانشون پول در میاوردن که ارزش امروزش میشه تقریبا ۷۰۰ هزار دلار در سال. مشتریای مکدونالدز دو مدل آدم بودن. اول خانواده های طبقه کارگر که دنبال غذای ارزون بودن دوم نوجوونا و جوونایی که دنبال لاس زدن با دخترای جوون و خوشکلی که به عنوان گارسون غذا میاوردن دم ماشینا بودن. با اینکه بیزینسشون پا گرفته بود و درآمد خوبی هم داشتن ولی برادرای مکدونالد دنبال توسعه کارشون بودن. جنگ جهانی دوم تموم شده بود و آمریکا وارد عصر تازه ای شده بود. رشد اقتصادی و سریع شدن همه کارا. همه دنبال این بودن که چجوری میشه کارا و خدمات رو سریع تر کرد. مک و دیک مکدونالد هم رفتن تو این فکر که چجوری میشه یه کاری کنن که غذاها سریع تر آماده و سرو بشن.
اولین چیزی که به چشم دیک و مک اومد همین دخترای گارسونی بودن که میرفتن دم ماشینا تا سفارش بگیرن و غذاها رو سرو کنن. دیدن اینا خیلی کند کار میکنن. چرا؟ چون میرفتن شروع میکردن عشوه اومدن و لاس زدن با مشتریا تا بتونن انعام بیشتری بگیرن. دومین چیزی که نظرشون رو جلب میکنه منوی غذاهاشون بود که توش انواع ساندوبچ ها و همبرگر و کباب و اینها وجود داشت. میبینن که همبرگر بیشترین فروش و درآمد رو براشون داشته و با توجه به میزان فروشش وپروسه آسون درست کردنش کلا گزینه مناسب تری بوده براشون.
خط تولید فورد مدل تی نظرشون رو خیلی جلب میکنه. اینکه چقدر همه چیز دقیق و پیشت سر هم و سریع مونتاژ میشه و نتیجه کار هم یک سری اتومبیله که کاملا شبیه به هم و با یه کیفیت یکسان ساخته شدن. اکتبر ۱۹۴۸ در رستورانو میبندن تا باز طراحیش کنن. آشپزخونه رستورانشون رو طوری طراحی میکنن که کارکنان رستوران بتونن به بهترین و کارآمدترین و سریع روش ممکن غذا رو درست کنن. کلمه باربکیو رو هم از اسم رستورانشون حذف میکنن و میشه مکدونالدز خالی. منوی رستوران هم فقط ۶ تا انتخاب داشت. همبرگر، چیز برگر، سیب زمینی، قهوه، نوشابه و پای سیب. همه ۲۰ تا نیروی گارسونی که میرفتن دم ماشینا سفارش بگیرن و غذا رو سرو کنن رو حذف میکنن و مشتریا دیگه باید خودشون میرفتن غذاشون رو از کانتر تحویل میگرفتن.
چندتا صندلی و سظل آشغال هم بیرون مغازه میذارن که مردم اگه خواستن بشینن و باقی مانده غذا و پاکتشو هم بندازن دور. یه لوگو هم درست میکنن برای رستورانشون. یه مرد چاق که سرش همبرگر بود با کلاه سرآشپز و اسمشم میذارن اسپیدی که نشون بده خیلی سریعن.
خیلی از مردم فکر میکردن که برادرای مک دونالد عقلشونو از دست دادن که بیزینسی که داشت کار میکرد رو متوقف کردن برای این تغییرات. اول کار هم واقعا شرایط بد شد. مشتریا که اومدن دیدن خبری از گارسونا نیست و خودشون باید از ماشیناشون پیاده شدن برن غذا رو سفارش بدن و تحویل بگیرن بیان شاکی شدن، میومدن با عصبانیت اعتراض میکردن و بوق و چراغ میزدن و داد و فریاد میکردن و بدون سفارش دادن ول میکردن میرفتن.
اوضاع انقدر خراب بود که به کارمنداشون میگفتن ماشیناشونو بیارن جلوی رستوران پارک کنن که رستوران شلوغ و پر رفت و آمد به نظر بیاد شاید نظر مردم جلب شه. ولی بیفایده بود همه این کلاکا و تاکتیکا. برادرا در حال نا امیدی بودن و داشتن به هم میگفتن شاید اینا همش نشونه هست و ما نباید این کارو میکردیم، شاید بهتره برگردونیم کار رو به همون شکل قبلیه خودش.
تقریبا ۳ ماهی گذشته بود از این شرایط جدید که سروکله مشتریای گذری و تک و توک داشت پیدا میشد. این مشتریای جدید بیشتر راننده تاکسیا، کارگرای ساختمونی، آدمای رهگذر و بچه های کم و سن و سال تر بودن. چیزی که جذبشون کرد این بود که خیلی سریع میرفتن سفارش میدادن و بدون معطلی غذاشون رو میگرفتن و میرفتن دنبال کار و زندگیشون. همین جور کم کم رفتن جلو و مشتری جمع کردن که آخرای سال ۱۹۴۹ فروششون دوباره رفت بالا، خیلی بالا، ۱۰۰ هزار دلار در سال. میشه نزدیک ۱ میلیون دلار امروز. تو منوشون پای سیب و با شیر بستنی هم عوض کردن چون میدیدن که نقاضای مردم برای شیربستنی زیاده.
مک دونالدز سرعت تحویل غذا رو از ۲۰ دقیقه رسونده بود به ۱ دقیقه و سال ۱۹۵۲ عکس مک دونالد تو یه مجله مهم رستورانی منتشر شد و تو عنوانش هم نوشته بود بزرگترین انقلاب در صنعت رستوران. همین باعث شد مردم از سراسر آمریکا بیان به رستوران مک دونالدز تا غذاهاشون و سرویس دهیشون رو تست کنن.
دوباره زد به سرشون که رستوران ۸ ضلعیشون نیاز به یه طراحی جدید و خاص داره. دیک مکدونالد رفت دنبال پیدا کردن یه طراحی مناسب برای رستورانشون. طراحی رستورانای مختلف رو دید ولی به نظرش اومد همشون خیلی بی نمک و کوچیک و ساده هستن. یه دفعه که داشت به خونه ای که توش زندگی میکرد نگاه می کرد ستون های نظرشو جلب کرد. به نظرش رسید اگر دو تا طاق هر طرف رستوران بذارن جلوه قشنگی داره. بعد از اینکه با ۴ تا معمار مختلف مصاحبه کردن آخر سر با استنلی کلارک مستون قرارداد بستن تا طراحی رستوران مک دونالدز رو انجام بده.
این طراحی جدید. ظاهر منحصربفردتری نسبت به رستوران های دیگه داشت، کاشی های قرمز و سفید همراه با ورق های فلزی رنگارنگ فولادی ضد زنگ ، شیشه های بزرگ نور های قرمز زرد و سبز نئونی که روشن و خاموش میشدن و بیشتر از هم طاق های زرد ۲۲۵ فوتی جلوه خاصی به رستورانشون داده بود. اونا به این طاق های زرد میگفتن طاق های طلایی.
مکدونالدا هنوزم دنبال راهی بودن که بشه همبرگرارو سریع تر و با کیفیت یکسانی درست کرد. اونا برای اینکه مواد نشکیل دهنده مثل پنیر و سس و اینچیزهارو تو ساندویچ بذارن از یه قاشق چوبی استفاده میکردن که هم سخت بود هم ساندویچا یکنوات نمیشدن. دیک میره به یه کارخونه شکلات سازی و خودشو نویسنده و خبرنگار جا میزنه که میخواد درباره شکلات سازی گزارش تهیه کنه و پروسه تولیدشونو به دقت میبینه. متوجه میشه که اونا برای ریختن مواد داخل شکالاتا از یه وسیله مخروطی استفاده میکنن که یه شاسی داره. وقتی شاسی رو فشار میدن یه مقدار ثابت و مشخصی از مواد خارج میشه. میاد و همین وسیله رو برای رستوران خودشون میسازه و دیگه موادی مثل سس و پنیر و با این وسیله میریختن که هم سرعت بیشتر میشد و هم ساندویچ ها یک شکل و یکسان میشدن.
مک و دیک تصمیم میگیرن که حق امتیاز شعبه هم بفروشن. نیل فاکس که صاحب یه زنجیره پمپ بنزین بود اولین کسی شد که حق امتیاز از رستوران مک دونالد خرید و تو فینیکس آریزونا شعبه رستوران مک دونالد خودشو سال ۱۹۵۳ اقتتاح کرد. برادرا فهمیده بودن که رستورانشون خیلی جای پیشرفت داره و رفتن تو فکر این که به جای فروختن حق امتیاز شعبه های جدید خودشون شروع کنن در امتداد سواحل کالیفرنیا شعبه باز کنن. ولی مشکل اینجا بود که گردوندن این همه رستوران توسط خودشون دوتا کار نشدنی ای بود. پس همون امتیاز شعبه ها رو فروختن و ۹ تا شعبه جدید مک دونالدز باز شد.
خوب دیگه وقتشه که ری کراک وارد داستان بشه. ری کراک تو این دوره نماینده انحصاری فروش مولتی میکسر یا همون مخلوط کن بود.
مخلوط کن هایی که کراک میفروخت مخلوط کن شیر بستنی بود که ظرفیت همزمان ۵ تا لیوان رو داشت. یه روز یه سفارش خیلی خوب براش میاد. ۸ تا مخلوط کن برای یه رستوران. این سفارش از طرف رستوران مک دونالدز بود. ری کراک که سورپرایز میشه اول فکر میکنه که سفارش اشتباه بوده. زنگ میزنه به رستوران و با دیک صحبت میکنه و میبینه که نه سفارش درسته. حس کنجکاویش تحریک میشه و راه میفته میره سن برناردینو که ببینه تو این رستوران چه خبره. اونجا که میرسه از تعجب شاخ درمیاره. صف طولانی همبرگر و سیب زمینی که خیلی سریع هم جلو میره!
ری کراک همونطور که اول داستان گفتم تو یه خانواده مهاجر اهل کشور چک به دنیا اومد. مادرش خانه دار بود و پیانو هم درس میداد. ری پیانو زدن رو هم از مادرش یاد گرفت. ری خیلی بیس بال بازی کردن هم دوست. کار کردن هم از همون بچگی علاقه داشت.. تو خواروبار فروشی کار میکرد یه بار هم دم در خونشون یه استند زد که توش بستنی و لیموناد میفروخت که یکم پول بیشتری در بیاره. خیلی هم آدم خیال پردازی بود. کلاس هشتم که بود میره دارخونه عموش فروشندگی میکنه و اونجا یاد میگیره که چظوری باخریدارا حرفه ای برخورد کنه که اونا راضی باشن و ازش جنس بخرن.
تو دوران دبیرستانش ری نشون میده که بچه خیلی باهوشیه، نه اینکه خیلی درس خون باشه یا نمره هاش خوب بشه یا مثلا کتاب بخونه. بیشتر دنبال خیال پردازی و ساختن چیزای مختلف بود، خیلی اهل بحث و مناظره بود و قشنگ بلد بود چطوری باید آدما رو راضی کنه کاری که میخواد بکنن و نظرشو قبول کنن.
تابستون ۱۹۱۶ وقتی ری ۱۴ سالش بود. با پولایی که خودشو دوتا از دوستاش جمع کرده بودن نفری ۱۰۰ دلار میذارن و یه فروشگاه نت موسیقی باز میکنن. ری خیلی لباسای مرتب و جنتل منانه ای میپوشید و میشست پشت پیانو شروع به نواختن میکرد به این امید که رهگذرا خوششون بیاد و برن تو ازشون نت بخرن. اما چند ماه وقتی نتونتستن تقریبا هیچ فروشی داشته باشن فروشگاه رو میفروشن به یه مغازه بزرگتر موسیقی و سهمشون رو تقسیم میکنن و هرکس میره دنبال زندگی خودش. بین سال اول و دوم دبیرستان که بود رفت سراغ قهوه فروختن و فروش خرت و پرتای دیگه و به این نتیجه رسید که دیگه درس و مشق بسه و مدرسه رو ترک کرد.
آمریکا وارد جنگ جهانی اول شده بود و همه فکر میکردن باید برن جنگ و به کشور خدمت کنن. ری هم از این قاعده مستثنی نبود. از اونجایی که هنوز به سن قانونی نرسیده بود که بره جنگ، موقع ثبت نام سنشو دروغ گفت و برای کار راننده آمبولانسی تو صلیب سرخ ثبت نام کرد. وقتی داشت تو کانکتیکت آموزش میدید با یه پسر دیگه هم آشنا میشه که مثل خودش سنش کم بود واونم اتفاقا دروغ گفته بود تا ثبت نامش کنن. این پسر خیلی هم رفتار عجیبی داشت. وقتی همه توتایم آزادشون میرفتن که استراحت کنن و خوش بگذرونن این پسر میرفت تو کمپ و سرگرم نقاشی کشیدن میشد. این پسر کی بود؟ والتر الیاس دیزنی که بعدها معروف شد به والت دیزنی. والتر به آنفلانزا مبتلا میشه و میفرستنش خونه، ری هم قیل از اینکه اعزام بشه به منطقه جنگی جنگ تموم میشه و بر میگرده خونه.
۱۹۱۹ وقتی ۱۷ سالش بود به اصرار پدرش دوباره برمیگرده به مدرسه که درسش رو ادامه اما بعد از ۱ ترم دوباره مدرسه رو ول میکنه و میره دنبال فروشندگی و پیانو زدن. تابستون همون سال ری وارد یه گروه موسیقی میشه که تو یه استراحتگاه تابستونی برنامه اجرا میکردن به اسم اج واتر. اطراف دریاچه هتل ها و رستورانا و حاهای تفریحی زیادی بود مردمم میومدن تا اجرای گروه موسیقی ای که ری توش بود رو ببینن.
همینجا بود که ری همسر آیندش اتل فلمینگ رو ملاقات میکنه. اتل دختر یکی از هتل دارای همون اطراف بود. سال ۱۹۲۰ پدر ری ترفیع میگیره تو شرکتی که کار میکرده و خانواده مجبور میشن تقل مکان کنن به نیویورک. ری خیلی اصرار و تلاش میکنه که نره چون میخواست با اتل ازدواج کنه ولی مجبور میشه بره. تو نیویورک میره یه جا به عنوان صندوق دار کار میکنه. یه روز صبح که میاد بره سر کار میبینه محل کارش بسته شده و یه برگه گذاشتن که این واحد تجاری ورشکسته شده.
ری هم از خدا خواسته خوشحال میشه و بر میگرده به شیکاگو. وقتی میخواست با اتل ازدواج کنه پدرش یه نصیحتی بهش میکنه. میگه اگر میخوای ازدواج کنی بهتره که یه شغل و درامد ثابتی داشته باشی. همین میشه که ری میره تو کارخونه تولید لیوان یکبار مصرف لیلی تولیپ به عنوان نیروی فروش استخدام میشه.
ری ۲۱ سالش میشه و ارتباطات خیلی خوبی با مشتریاش داشت و تو شرکت تولیپ تبدیل میشه به بهترین نیروی فروش. خیلی سخت کار میکرد. صبحا که میرفت سر کارو بعدش هم از ساعت ۵/۵ میرفت به یه ایستگاه رادیویی که نزدیک خونشون بود به اسم wges و پیانو میزد. ساعت ۸ میرفت خونه یه استراحتی میکرد و دوباره ساعت ۱۱ تا ۲ میرفت به ایستگاه رادیویی و دوباره پیانو میزد.
این کار کردن بی وقفه و سخت باعث میشه روابطش با اتل دچار مشکل بشه. زمستون خیلی سخت و سردی تو شیکاگو اتفاق افتاد که خرید و فروش لیوان کاغذی رو دچار مشکل کرد. همین موقع بود که رشد صنعت ساختمان تو فلوریدا توجه ری رو به خودش جلب میکنه. املاک و مستغلات داشتن عحیب و غریب رشد میکردن. ری درخواست یه مرخصی ۵ ماهه میکنه که بره به فلوریدا و شرکت هم با این مرخصی موافقت میکنه. ری به محض اینکه وارد فلوریدا میشه میره و تو یه مشاور املاک کار پیدا میکنه اما خیلی زود این رونق مسکن فروکش میکنه و ری تصمیم میگیره که برگرده به شیکاگو. اما یه نفر شنیده بود که کراک نوازنده خوبیه و ازش دعوت میکنن که بره به ارکستر ویلارد رابینسون و پیانو بزنه. ری هفته ای ۱۱۰ دلار از نواختن تو کلاب های شبانه در میاورد و میتونه باهاش یه خونه نسبتا مناسب کرایه کنه و همسرشو بیاره پیش خودش. اما یه اتفاق بدی میفته. اون موقع مصرف مشروبات الکلی تو آمریکا ممنوع بود و کلابی که کراک توش پیانو میزد به صورت غیر قانونی مشروب سرو میکرد. پلیس خبردار میشه و میریزه اونجا همرو دستگیر میکنه و میفرسته به بازداشتگاه. ری هم میگیرن ولی ۳ ساعت بعد آزاد میشه. با این ماجرا و دلتنگی اتل برای شهر خودشون و خانوادش جمع میکنن بر میگردن به شیکاگو.
وقتی بر میگردن شیکاگو ری کراک دیگه پیانو زدن رو میذاره کنار و کل وقتشو متمرکز میشه روی فروش لیوان های کاغذی برای شرکت لیلی تولیپ ولی خودش هم میره اینور اونور به رهگذرا و رستورانا و دستفروشا و هرجا که میتونه لیوان میفروشه..
سال ۱۹۳۰ با اینکه رکود بزرگ شروع شده بود و اوضاع اقتصادی خراب بود، وضع کاروکاسبی ری خوب بود. اونقدری خوب بود که تونسته بود یه منشی استخدام کنه، یه نظافتچی برای خونش بگیره و یه بیوک مدل جدید هم بخره. همش هم از راه فروش لیوان های کاغذی و قراردادهای فروشی که بسته بود.
یه بستنی فروشی هایی درست شده بود اون موقع که معماریشون شبیه قلعه بود و ری هم بهشون لیوان کاغذی میفروخت. ارل پرینس که مهندس یود و صاحب این بستنی فروشی، از مشتری های ری بود و اسم این بستنی فروشی هارم گذاشته بود سالن های پرینس کسل. تو میشیگان ری یه مشتری دیگه هم داشت که شیر بستنی مخصوص خودش رو درست میکرد که یکمی غلیط تر از میلک شیک بقیه بود. والتر فردهاگن مالک بستنی فروشی پرینس کسل تو محله ای بود که ری زندگی میکرد. اون فردهاگن رو متقاعد میکنه که شیر بستنی غلیظ میشیگانی رو ببینه و تو بستنی فروشی خودش درست کنه. یه مسئله ای که وجود داشت این بود که مخلوط کن هایی که به صورت معمول برای درست کردن این شیر بستنی ها استقاده میشد بعد از یه مدت استقاده کردن میسوختن چون خیلی بهشون فشار میومد. ارل پرینس یه نوع مخلوط کن میسازه که به جای یدونه جای شیر بستنی ۵ تا داشت.
کراک هیجان زده میشه و میره مخلوط کن رو به شرکت تولیپ نشون میده اونا هم یه قرارداد میبندن که نماینده انحصاری فروشش بشن ولی مدیریت شرکت تو دفتر مرکزی قبول نمیکنه و میگن ما فقط فروشنده لیوان کاغذی هستیم نه بیشتر.
ری که نا امید میشه موضوع رو به ارل پرینس میگه و پرینس هم بهش پیشنهاد میده که از شرکت بیا بیرون و برای من کار کن. یه مشکلی این وسط وجود داشت، کراک با تولیپ قرارداد بسته بود پس مجبور میشن کار رو اینجوری ببرن جلو که ۶۰ درصد فروش پرینس کسل از فروش مخلوط کنا میرسه به شرکت تولیپ بقیش هم میشه مال کراک. سال ۱۹۴۰ بود و اوضاع فروش مخلوط کنای کراک زیاد خوب نبود ولی با این حال میخواست که کل فروش مال خودش باشه به خاطر همین میره مذاکره میکنه با شرکت تولیپ و توافق میکنن که در ازای ۶۸ هزار دلار سهمشون رو بفروشن به کراک. ری ۱۲ هزار دلار وام میگیره و نقد پرداخت میکنه و ۵۶ هزار دلار رو هم قرار میشه تو ۵ سال به صورت قسطی و با سودش پرداخت کنه.
این وام و پرداختایی که کرد روابطش با اتل رو تیره تر کرد. اتل از دست این کاراش دیگه خسته شده بود. خیلی زمان بدی بود برای همچین کاری چون آمریکا وارد جنگ جهانی دوم شده بود و ممحدودیت هایی هم برای خرید و فروش مس وضع شده بود. این مخلوط کن های ری هم که توی موتورشون سیم پیچ های مسی داشتن. این چند سال جنگ خیلی به ری سخت گذاشت چون هم قسط داشتن هم باید خرج خانوادشو میداد ولی بعد از جنگ اوضاع فرق کرد. تجارت رونق گرفت و ری تونست مخلوط کناشو به رستورانای زیادی بفروشه. اواخر دهه ۱۹۴۰ ری تونست سالی نزدیک به ۵۰۰۰ تا مخلوط کن بفروشه که هر کدونشون هم ۱۵۰ دلار بود. ینی نزدیک به ۷۵۰ هزار دلار فروشش بود. اما دوباره اوضاع خراب شد،
دهه ۵۰ مشتریاش کم شدن و رقبای دیگه هم زیاد شدن. ری کم کم به فکر این افتاد که باید یه محصول دیگه برای فروش پیدا کنه که اون تلفن از برادرای مک دونالد بهش شد و ۸ تا مخلوط کن سفارش دادن. ری میره به سن برداردینو که رستوران مک دونالدو ببینه. خیلی از کار این رستوران خوشش میاد. با مردمی که اونجا بودن و داشتن مک دونالد میخوردن حرف میزنه و میفهمه که مردم عاشق این رستورانن، طعم همبرگراش، سرعت آماده شدنش و قیمتش که واقعا ارزونه.
ساعت ۳ عصر که یکم از شلوغی رستوران کم میشه ری میره پیش دیک و مک ومکدونالد که باهاشون گپ بزنه. خودشو معرفی میکنه و برادرای مکدونالد هم که بهش میگفتن آقای مخلوط کن میشناسنش و میبرنش داخل رستوران که قسمتای مختلف و طرز کارشو نشونش بدن. شب هم شام با هم میرن بیرون و مکدونالدا سیر تا پیاز داستان زندگیشونو براش تعریف میکنن. همون داستانی که من تو شروع این اپیزود براتون از زندگی مکدونالدا تعریف کردم.
قیمتارو هم بهش میگن، چیزبرگر ۱۹ سنت، همبرگر ۱۵ سنت نوشابه ۱۰ سنت، شیر بستنی ۲۰ سنت و قهوه ۵ سنت.
بعد از شام هم ری رو میبرن تا معماری جدید رستوران با اون طاق های طلایی رو بهش نشون بدن. ری هیجان زده شده بود. شب که بر میگرده به هتلش ذهنش پر بود از این ایده که میشه این رستورانو ساحل به ساحل و شهر به شهر گسترشش داد. مهمتر اینکه هر کدوم از این رستوران ۸ تا مخلوط کن لازم داشت و ری میتونست با توسعه این رستوران کسب و کارشو دوباره رونق بده. اینجای داستان ری بیشتر داشت به این فکر میکرد که شعبه های ریتورانا گسترش پیدا کنه که اون بتونه بهشون مخلوط کن بفروشه. هنوز نرفته بود تو فکر صاحب شدن رستوران یا شریک شدن با مکدونالدا. این میتونست ثروتمندش کنه.
کراک ۵۲ سالش بود و کارکردنای مداوم رو سلامتیش هم تاثیر گذاشته بود. آرتروز داشت، دیابت داشت و خیلی ناراحتی های جسمی و عصبی دیگه هم داشت بهش فشار میاورد.
فردای اون روز دوباره ری میره پیش مکدونالدا و میرن تو دفتر کار برادرا و ری یه سخنرانی پر شور راجب این میکنه که این رستوران معدن طلاست و میشه با توسعه شعبه هاش به شدت ثروتمند شد. بعد از این سخنرانی پر شور و پر هیجان چیزی که ری کراک باهاش روبرو شد سکوت بود. مک مکدونالد سکوت رو میشکنه و به ری میگه ما همین شرایط فعلیمون رو دوست داریم و ازش راضی ایم و به چیزی که میخواستیم رسیدیم. حوصله دردستر بیشتر نداریم.
اما ری بیخیال نشد و دوباره ادامه داد اگه شما یه نفرو داشته باشید و باهاش قرارداد ببندید که اون این کارو برای شما انجام بده و نمایندتون بشه دیگه نیاز نیست شما نگران باشید و تو دردسر بیفتید. برادرای مکدونالد مبپرسن به نظرت کی همچین کار پر دردسری رو قبول میکنه و ری در جوابشون میگه من.
قرار داد امضا میشه هر حق امتیاز ۱.۹ درصد از فروش خالص رو برای ری کراک داره که از اون ۱.۹ درصد ۰.۵ درصدش برای برادرای مکدونالده و ۱.۴ درصد مابقی برای ری میمونه. ری بر میگرده خونه و خبر رو به اتل میده اما واکنش اتل منفی بود چون ری قرار بود دوباره رو یه کار جدید متمرکز بشه که جریان مالی خانواده رو هم میتونست تحت تاثیر قرار بده.
۱۹۵۵ ری میشه نماینده انحصاری برادرای مکدونالد و این اجازه رو پیدا میکنه که روش تولید و سیستم رستورانشون رو به صورت شعبه های جدید بفروشه ولی باید هرتغییری تو سیستم ها و روش ها رو قبل از انجام به دیک و مک اطلاع میداد و اجازشو ازشون میگرفت. ری شرکت سیستم مکدونالدرز رو هم تاسیس میکنه. یه شریکی هم پیدا میکنه و تو فاصله ۷ دقیقه ای خونه خودش یه شعبه مک دونالد هم برای خودش و شریکش میزنه. کراک تازه میفهمه که برادرا قبلا مجوز تاسیس ۱۰ تا شعبه رو تو کالیفرنیا و آریزونا دادن که زیر نظر ری کار نمیکنن ولی بقیه آمریکا دست ری هست. یه چیز دیگه هم بود، برادرای مک دونالد حق امتیاز اسم مکدونالد رو به یه شرکت بستنی فروش هم فروخته بودن و ری مجبور بود برای خریدنش ۲۵ هزار دلار پول بده. این شرکت بستنی فروشی خودش این حق امتیاز رو ۵ هزار دلار خریده بود و الان ری مجبور بود ۲۰ هزار دلار الکی پول اضافی پرداخت کنه.
ماه می ۱۹۵۵ هری سانابورن ری رو اتفاقی توی بانک میبینه که رفته بود برای وام گرفتن . هنری قبلا مدیر مالی یکی از رستوران هایی بود که ری بهشون مخلوط کن میفروخت. میره جلو و سر صحبت رو با ری باز میکنه به ری میگه که من رستوران های مک دونالدو دیدم و خیلی بهشون امید دارم و دلم میخواد قسمتی از این بیزینس باشم. یه پیشنهادهایی هم برات دارم که باید بشینیم صحبت کنیم. اونجا بود که هری به ری میگه تو با اون ۱.۴ درصدی که داری بایت حق العملت میگیری به جایی نمیرسی. باید به زمین هایی فکر کنی که قراره شعبه ها توش زده بشه. ما باید زمین ها رو بخریم و به کسایی که میخوان حق امتیاز بخرن اجاره بدیم اینجوری هم قروتمند میشی هم عواید فروش حق امتیازو میگیری هم اینکه بعد از مدتی زورت از برادرای مک دونالد بیشتر میشه و دیگه میتونی اونجوری که خودت دلت میخواد سیستم مکدونالد و روش تهیه غذاهاش رو بفروشی به شعبه ها.
کراک به نظافت شعبه خودش و بقیه شعبه ها خیلی اهمیت میداد. یه شعاری داشت که به کارمندا و نیروهایش میگفت if you have time to lean, you have time to clean یعنی اگه شما وقت برای لم دادن دارید پس حتما وقت واسه نظافت هم دارید. خودش هم البته همیشه کار میکرد و اینجوری نبود که یه گوشه بشینه و فقط دستور بده. ری میخواست مطمئن باشه که همه شعبه ها مثل همن و مثل هم کار میکنن بنابراین میرفت و سرزده به شعبه ها سر میزد.
اسم شرکتی که زده بودن رو عوض میکنن و میذارن فرنچایز ریلتی. زمانی که فرنچایز ریلتی کارش رو شروع میکنی همزمان با ورود هری سانابورن به شرکته و ۱۰۰۰ دلار بیشتر ارزش نداشت ولی با پیشنهاد سرمایه گذاری روی املاک خیلی سریع تبدیل میشه به شرکتی با ارزش دارایی های املاک و مستغلات با ۱۷۰ میلیون دلار ارزش. ری، هری و منشیش جون تقریبا ۲۴ ساعت شبانه روز کار میکردن تا شرکت رو روز به روز بزرگتر کنن و تبدیلش کنن به یه غول صنعت غذایی.
هری یه آدم آکادمیک و اهل حساب کتاب و عدد و رقم بود و ری کراک بیشتر آدم مردم دار و اهل معاشرت و بازاریاب طوری بود. همکاری این دوتا واقعا دیدنی و مکمل بود. جون مارتینو که منشی شرکت هم بود یه شخصیت ما بین هری و ری داشت. سال ۱۹۵۹ ،۳۴ تا شعبه مکدونالد مشغول کار بود. ری این ایده رو مطرح میکنه که ۱۰ تا شعبه مکدونالد شروع به کار کنن که مستقیما مال شرکت باشن. برای افتتاح این شعبه ها پول زیادی مورد نیاز بود. ۳ تا شرکت بیمه از طریق هری سانابورن وارد معامله میشن و ۱.۵ میلیون دلار پول تزریق میکنن به شرکت و در ازاش ۲۲.۵ درصد از سهام رو صاحب میشن. پولی که وارد شرکت شد باعث شد شرکت مثل بمب بترکه و یه رشد بزرگ بکنه. ری ولی هنوز مجبور بود برای هر کاری با برادرای مک دونالد هماهنگ بشه. این داشت خیلی اذیتش میکرد چون مثلا برای کراک مهم بود که همه شعبه ها یکسان باشن و تو منوشون چیزی غیر از منوی مک دونالد نفروشن. چنتا شعبه اما این کارو نمیکردن. ری با برادرای مک دونالد صحبت میکنه که باید جلوی این کار شعبه ها رو بگیرن ولی برای دیک و مک اصلا این قضیه مهم نبود.
بعد از اینکه ۲۰۰ امین شعبه رستوران های مک دونالد افتتاح میشه ری میره به مینیاپولیس که برای دادن حق امتیاز شعبه بعدی مذاکره کنه. وقتی برای شام کاری به یه رستوران رفته بود جونی اسمیت رو میبینه. جون همسر کسی بود که خریدار حق امتیاز شعبه بدی میخواست بدارتش به عنوان مدیر شعبه. جونی اسمیت پیانو میزد و اون شب وقتی ری میبیندش عاشقش میشه و میره کنارش میشینه دوتایی پیانو میزنن و آواز میخونن.
ری بیشتر از هر شعبه ای میرفت به شعبه مینیاپولیس سر بزنه تا بتونه جونی رو ببینه. اونا کم کم با هم زمان بیشتری رو میگذرونن و شبها تا دیروقت تلفنی با هم صحبت میکردن. ری از آینده مکدونالد و ایده هاش میگفت جونی هم تشویقش میکرد و بهش ایده میداد. وسط یکی از همین صحبتای طولانی بود که ری به جونی پیشنهاد میده هردوشون از همسراشون جدا بشن و با هم ازدواج کنن.
ری سریع از اتل جدا میشه و خونه و ماشین و همه بیمه ها و ۳۰ هزار دلار تا آخر عمر بهش میده ولی هیچ سهمی از شرکت مکدونالد رو بهش نمیده. کراک همه اینارو میده که بره با جونی ازدواج کنه. وقتی خبر طلاقش رو به جونی میده جونی بهش میگه که اون نمیتونه فعلا از شوهرش جدا بشه و نیاز به زمان بیشتری داره که روی این قضیه فکر کنه. این وضعیت که پیش میاد ری تصمیم میگیره تمام وقتشو بذاره روی توسعه مکدونالد. مک مکدونالد از نظر جسمانی دچار مشکل شده بود و دیک هم دنبال این بود که بازنشست بشه ری هم که دیگه از دستشون خسته شده بود مصمم بود سهمشون رو بخره پس ازشون خواست که قیمتشون رو اعلام کنن. برادرا پیشنهادشون ۲.۷ میلیون دلار به صورت نقد بود. ری تو اون لحظه ۲.۷ میلیون دلار پول نقد نداشت پس با کمک هری و آشناهاش از نهادا و شرکت های مختلف پول قرض میکنه تا هر جوری که هست سهام این دوتا برادر رو بخره و کل کنترل شرکت بیاد دست خودش. معامله که انجام میشه ری شعبه سن برناردینو رو هم میخواد چون شعبه اصلی بوده و مشتریا و درآمد زیادی داشت و جاش هم فوق العاده بود. برادرا اول قبول نمیکنن ولی ری به دیک و مک میگه که برند مک دونالد مال منه و شما نمیتونید از اسمش بدون اجازه من استفاده کنید. اینجوری میشه که برادرای مکدونالد مجبور میشن اسم رستوران خودشون رو عوض کنن و بذارن بیگ ام یا ام بزرگ.
دیگه همه قدرت و کنترل دست ری بود. کراک شروع میکنه به انجام تغییراتی که مد نظرش بود. لوگوی مکدونالدو عوض میکنه، به جای شیر بستنی واقعی برای کاهش هزینه های برق شعبه ها از پودر شیر بستنی استفاده میکنه و اعلام میکنه که هیچ کس نمیتونه در یک زمان مالک بیشتر از ۱ شعبه مک دونالد باشه تا کنترلش روی برند از بین نره.
خوب برگردیم به زندگی شخصی ری. سال ۱۹۶۱ بود که جونی به ری میگه من فکرامو کردم و نمیخوام از همسرم جدا بشم. بعد از این اتفاق ری شیکاگو رو ترک میکنه و میره به کالیفرنیا. ۲ سال اولی که تو کالیفرنیا بود تنها بود و بیشتر وقتشو سر کار یا تو خونه میگذروند تا اینکه سال ۱۹۶۳ عاشق یه دختر دیگه میشه به اسم جین گرین. جین دختر خیلی مهربون و خوش مشربی بود و به عنوان منشی برای بازیگر معروف جان وین کار میکرد. بعد از فقط ۲ هفته از با هم بودنشون جین و ری با هم ازدواج میکنن.
سال ۱۹۶۵ مکدونالد دیگه حسابی بزرگ شده بود و سهامش رو تو بازار بورس به نرخ هر سهم ۲۲ دلار و ۵۰ سنت فروختن. تواین سالها ۷۰۰ شعبه رستوران تو ۴۴ ایالت مشغول به کار بود. سال ۱۹۶۷ کانادا اولین مکدونالدشو تو ریچموتد بریتیش کلومبیا باز کرد.
تو این سالها بود که دیگه اسم ری کراک به عنوان بنیان گذار مکدونالد مطرح شده بود. ری کراک دیگه از مدیر عاملی شرکت کنار رفته بود و شده بود رئیس هیئت مدیره و تمرکزش بیشتر روی ایده هایی بود که میتونه شرکت ر بزرگتر کنه تا انجام کارهای اجرایی. کراک به یه سخنرانی تو سن دیگو دعوت میشه ولی نمیدونست که جون اسمیت، زنی که دیوانه وار عاشقش بود هم جزء کسایی هست که به سخنرانی دعوت شدن وقتی جونی رو میبینه مثل همون روز اولی که دیده بودش هیجان زده میشه. اونا با هم میرن و سر یه میز میشینن و بعد از اینکه مراسم تموم میشه ری همه رو دعوت میکنه تا به هتلش برن و اونجا جشن بگیرن. تو هتل آواز میخونن و پیانو میزنن و جشن میگیرن و کم کم آخر شب همه سالن رو ترک میکنن، حتی همسر جونی هم سالن رو ترک میکنه و فقط ری میمونه و جونی. ری موفق میشه که جونی رو راضی کنه تا از شوهرش طلاق بگیره تا بتونن با هم ازدواج کنن.
وقتی جین ماجرا رو میفهمه خودش از ری میخواد که از هم جدا بشن و ری از جین طلاق میگیره و یه خونه تو بورلی هیلز به جین میده.
۸ مارس ۱۹۶۹ ری کراک و جون اسمیت بلاخره با هم ازدواج می کنن تو کالیفرنیا.
در ۱۴ ژانویه ۱۹۸۴ در سن ۸۱ سالگی ری کراک بر اثر نارسایی قلبی درگذشت و در سن دیگو کالیفرنیا به خاک سپرده شد..
تمامی حقوق مادی، معنوی و انتشار برای پادکست نرخ محفوظ است.