اپیزود پنجم- jp morgan | جان پیرپونت مورگان- ناجی اقتصاد

متن کامل اپیزود

John Pierpont Morgan (1837-1913)

توی دوتا اپیزود قبل داستان زندگی اندرو کارنگی و جان دی راکفلر رو براتون تعریف کردم که توی عصر طلایی و دوران شکوفایی آمریکا یعنی بین قرن نوزدهم و بیستم زندگی کردند و برای خودشون از هیچ تونستن ثروت‌های عظیم بسازند.

توی این اپیزود می‌خوام داستان زندگی جان پیرپونت مورگان یا همون جی پی مورگان رو براتون تعریف بکنم که توی همون عصر طلایی آمریکا به دنیا میاد و همزمان با اندرو کارنگی و راکفلر.

پیرپونت یه فرق اساسی با راکفلر و کارنگی داره اونم اینه که پسری نبوده که توی یه خانواده فقیر به دنیا بیاد و بتونه با توان خودش و تلاش خودش به ثروتهای افسانه‌ای برسه.  جی پی مورگان توی یه خانواده ثروتمند و مطرح بانکدار به دنیا میاد ولی ثروت خانواده رو چندین و چند برابر می‌کنه. جی پی مورگان کسی بود که رئیس جمهور آمریکا اسمش رو دوبار برده اونم به عنوان ناجی اقتصاد آمریکا. البته انتقاد زیادی هم بهش میشد و همه از این ناراحت بودن، مردم از این ناراحت بودن، که چرا یک نفر باید اینقدر قدرت داشته باشه که بتونه اقتصاد آمریکا رو نجات بده یا تحت تاثیر قرار بده؟

جان پیرپونت یه رهبر قدرتمند بود و امپراطوریش هم وال استریت.

سلام من روزبه درخشانم این پنجمین اپیزود پادکست نرخه که داره توی ۲۱ مهر ۱۴۰۳ منتشر میشه. اگه پادکست نرخ و دوست دارید و اپیزودهاشو گوش میدید، ازتون خیلی ممنونیم باعث افتخار ماست، و بهترین حمایتی که می‌تونید از ما بکنید این هست که ما رو به دوستان و اطرافیانتون و کسایی که پادکست گوش میدن معرفی بکنید.

داستان امروز اصلاً قرار نیست اینجوری باشه که یه پسر فقیر با سختی تونست پولدار و ثروتمند و تاریخ ساز بشه اتفاقاً این دفعه نقش اصلی داستان یعنی جان پیرپونت مورگان، توی خانواده بسیار بسیار ثروتمند بانکدار، توی سال ۱۸۳۷ تو شهر کانکتیکت آمریکا به دنیا آمد؛ پسر جونیوس اسپنسر مورگان بانکدار و تاجر ثروتمند معروف آمریکایی.

از وقتی که شمردن و یاد گرفت، جی پی یه چیز دیگرم داشت یاد می‌گرفت از پدرش؛ فقط یه روش تجارت موفق وجود داره اونم راه و روش و سبک مورگاناست. اون سبک چی بود؟ با سرمایه بقیه سرمایه گذاری کن و ثروت خودتو بساز.

پدر جی‌پی خیلی حواسش به تربیت پسرش بود. خیلی مراقبش بود؛ می‌خواست بهترین ورژن مورگانا بشه. خیلی هم البته سختگیر بود. میگن تو همون دوران بچگی جی‌پی یه روز باباش یه بسته پول میاره میزاره جلوش و اول فکر می‌کنه که این پول مال خودشه و پدرش آورده که این پول رو بهش بده. ولی جونیوس بهش میگه که این پولا رو بردار، وزنشونو ببین، یکم لمسشون کن، اینور اونورشون کن، بعد بهش میگه که این یک میلیون دلاره؛ مزه لمس کردن یک میلیون دلار رو بچش و از این به بعد تو خودتی که باید یاد بگیری چه جوری اینقدر پول در بیاری.

گفتم که پدرش خیلی داشت تلاش میکرد که جی‌پی رو اونجوری که دلش میخواد آموزش بده، تربیت بکنه و یه آدم موفق ازش بسازه. البته یه نفر دیگه هم توی تربیت جی‌پی خیلی نقش مهمی داشت، اونم پدربزرگش بود. پدربزرگ پیرونت یه واعظ، یه سخنور رادیکال ولی خیلی مسلط توی سخنرانی بود. روش‌های سخنوری و مذاکره و کلاً بالامنبر رفتن رو خیلی خوب به پیرپونت یاد میده.

پدرش توی آموزش‌هاش همیشه روی یک نکته خیلی تاکید می‌کرد اونم این بود که تو بیزینست خیلی ریسک‌های بزرگ و نامربوط برندار. البته همینم در آینده باعث میشه که توی تجارت و مدیریت تجارتش جی‌پی با پدرش به مشکل بخوره.

درسته که جان پیرپونت توی یه خانواده پولدار با کلی امکانات به دنیا آمده بود اما یه مشکل بزرگم داشت، سلامتیش!  دوران بچگی پیرپونت یکی از سخت‌ترین دوران زندگیش بود چون مشکل تشنج و صرع داشت. یکم که بزرگتر شد میگرنای شدید و تب‌های روماتیسمی هم به مشکلاتش اضافه شد. اوضاع تازه وقتی بدتر شد که یه بیماری دیگه به کلکسیون بیماری‌های پیرپونت اضافه شد؛ آکنه روزاسه.

حالا این آکنه روزا سه چیه؟ یه مشکل پوستیه که توی صورت بیمار به وجود میاد و عروق رو قرمز و ملتهب میکنه.  جوش‌های خیلی بزرگ و بد شکلی هم روی صورت بیمار به وجود میاد. این بیماری جی‌پی بخصوص روی بینیش خیلی تاثیر میذاره، باعث میشه که بینیش خیلی بزرگ و کبود بشه و خیلی توی روحیش هم تاثیر منفی می‌ذاره؛ کلاً جی پی رو خونه نشین میکنه.

تو عکس‌هایی که از جی‌پی مورگان می‌بینید این مشکل بد شکلی بینیش مشخص نیست، چرا؟ به خاطر اینکه به عکاس‌ها و نقاش‌ها همیشه میگفت که عکس‌هاشو روتوش بکنن، نمی‌ذاشت که عکس واقعیش رو منتشر بکنن. درهر صورت این مشکلاتش باعث شده بود که به جای بیرون رفتن و بازی کردن با بچه‌های هم سن و سالش بشینه تو خونه، بشینه تو اتاقش مطالعه کنه درس بخونه و این وسط روی صورت‌های مالی و تجزیه تحلیلشونم خیلی مسلط می‌شه.

یه کار دیگه هم میکنه، تنهایی شروع میکنه با خودش پاسور بازی کردن؛ همین بازی سالیتر که تو ویندوزم هست. خیلی از دهه شصتی‌ها و دهه هفتادی‌ها هم باهاش خاطره دارند؛ چون تو بچگی دهه شصتی‌ها و دهه هفتادیا بازی‌های کامپیوتری که خیلی متنوع نبود، همین سالیتر بود و اون یکی بازی که مین خنثی میکردیم باهاش.

برگردیم به داستان خودمون، خلاصه پیرپونت منزوی میشه ولی نه اینکه بره تو اتاقش زانوی غم به بغل بگیره، میره کتاب میخونه چیز یاد می‌گیره و سالیتر بازی میکنه؛ خودشو اینجوری هم سرگرم می‌کنه. همین مطالعاتی هم که میکنه باعث میشه تو مدرسه شاگرد اول بشه. بحث‌های خیلی سنگین منطقی با معلماش می‌کرده و بین بچه‌های دیگه هم خیلی حس رهبری و کنترلگری داشته. یعنی از همون بچگی انگار که این آدم رهبر به دنیا آمده بود.

حالا فکر می‌کنید که مهمترین الگوی زندگی پیرپونت کی بوده؟. ناپلئون، ناپلئون بناپارت معروف فرانسوی. هر چند خونواده‌اش و معلماش کلاً تلاش می‌کردن به تاریخ آمریکا و قهرمان‌های آمریکایی علاقه‌مندش بکنند ولی جی‌پی شیفته ناپلئون بود.

اول اکتبر ۱۸۵۴ جونیورس اسپنسر با جورج پی بادی یه شراکت رو تو لندن شروع می‌کنه و خانواده رو کلاً برمی‌داره می‌بره شهر لندن.  ولی خیلی زود پدر جیپی می‌فرستدش به یه مدرسه شبانه روزی خیلی خوب و معروف تو ژنو یعنی جایی که ۶۰۰ مایل دورتر از خونواده‌اش بود. البته این اولین باری نبود که پیورپونت از خانواده جدا می‌شد و می‌رفت که تنهایی زندگی بکنه، وقتی ۱۵ سالش بود یعنی دو سال قبل به خاطر تب‌های شدیدی که داشت و برای درمانش فرستاده بودنش به جزیره آزور. توی جزیره آزور هم فقط جی‌پی بود و دکتراش و پیش خدمتاش. اصلا تو جزیره آزور بهش بد نمی‌گذشت، اتفاقاً شاید بهش خوش هم می‌گذشت؛ چون چیزی براش کم نمی‌ذاشتن،  ولی بالاخره از خانواده دور بود.  یه سالی توی این جزیره بود که مریضیش خوب بشه. همین یک سال جدا بودن از خانواده هم باعث شد که یه مقدار مستقل بشه و دیگه خلاصه وابسته به پدر و مادرش نباشه به اون شدت.

درس و مدرسه‌اش که تموم میشه پیرپونت آماده وارد شدن به بازار کار میشه؛ میره تو وال استریت که یه شغلی پیدا بکنه. خب پدرش آدم معروفی بود، همه می‌شناختنش، به خاطر همینم تا می‌فهمن پیرپونت پسر جونیس اسپنسر مورگانه فوری استخدامش کردن. البته اولش فقط توی یه شرکتی کارآموز بود و حقوقی هم نمی‌گرفت ولی داشت بالاخره تجربیات خوبی تو تجارت به دست می‌آورد، آدم فرصت طلب و ریسک‌پذیری هم بود، برعکس اون چیزی که پدرش انتظار داشت و دوست داشت باشه.

یه بار با پول شرکتشون که داشت توش کار میکرد میره یه بار قهوه می‌خره. این بار قهوه روهم از یک کاپیتانی می‌خره که این کاپیتان داشت بهش میگفت چون بارش ممکنه خراب بشه داره سعی میکنه که زود بفروشدش.  سریع هم این قهوه‌ها رو می‌فروشه، یه سود کوچیکی هم می‌کنه و خیلی خوشحال بوده اما هم پدرش. وقتی میفهمه خیلی شاکی میشه و از دستش عصبانی میشه هم خود شرکت.  مشکلشونم این بوده که می‌گفتن ما بارها بهت گفتیم که تو ریسک اضافی نباید برداری؛  بابت این سود کوچیکی که کردی ریسک خیلی بزرگی برداشتی و اصلاً تو برای چی رفتی به حرف یه کاپیتانی گوش دادی که معمولاً هم این کاپیتان‌ها خیلی یه روده راست تو شکمشون نیست؟  ولی خب به هر حال جی‌پی دقیقا خلاف این حرفا رو معتقد بود، دوست نداشت روش‌های تجارت پدرشو دنبال بکنه، بنابراین سال ۱۸۶۱ از اون شرکت استعفا میده و میره که شرکت خودش رو تاسیس بکنه، اسم شرکتشم می‌ذاره جی‌پی مورگان اند کومپانی.

یه خوبی دیگه هم تو این مدتی که تو وال استریت کار کرد براش داشت اونم این بود که با آدمای خیلی تاثیرگذار و قدرتمند و پر نفوذی تو بازار آمریکا آشنا شدو ارتباط گرفت.  البته خب این بخش زیادش هم به خاطر ارتباطاتی که پدرش داشت بود ولی بالاخره از این ارتباطات استفاده کرد و تونست با آدمای جدید و مهمی آشنا بشه و دوست بشه.

تو یکی از همین دورهمی‌ها هم بود که دختر یه بانکدار آمریکایی هوش از سرش بردف امیلیا استرجس. امیلیا هم از همون اول عاشق پیرپونت شده بود.  اونا بعد از آشنایی سه سالی رو با هم بودن تا اینکه بالاخره تصمیم می‌گیرند که ازدواج بکنن. همین که تصمیم می‌گیرند ازدواج کنند اتفاق بده میفته؛ امیلیا شروع میکنه به سرفه‌های شدید کردن و حالش خیلی بد میشه. جی‌پی اصرار داشت که باید با دختر آرزوهاش حتما ازدواج بکنه. پس هرجوری بود با وجود مریضی مراسم میگیرند. حال امیلی هم اونقدر بد بود که جی‌پی مجبور شد بغلش کنه و ببردش توی مراسم. خودش نمی‌تونست راه بره و باپای خودش بیاد. اکتبر ۱۸۶۱ اونا با هم ازدواج می‌کنند.

Amelia Sturges

چون یه بار خودش رفته بود توی یه جزیره‌ای و توی آب و هوای گرم یه مقدار حالش بهتر شده بود فکر می‌کنه شاید این آب و هوای گرم برای امیلی هم بهتر باشه، حالشو خوب بکنه. به خاطر همین میرن به الجزایر. اونجا بود که دکترا خبر ناگوار رو به پیرپونت میدن. امیلیا مبتلا شده بود به سل. که اون روزا هم بیماری کشنده‌ای به حساب میومد. جی‌پی هر کاری از دستش بر میومد میکرد، بهترین دکترا، بهترین داروها، همه رو برای امیلیا می‌گیره ولی خیلی زود معلوم میشه که حتی این همه پول هم کاری از پیش نمی‌بره. امیلیا ۱۷ فوریه ۱۸۶۲ یعنی نزدیک به ۴ ماه بعد از ازدواجشون از دنیا میره.

غم از دست دادن امیلیا برای جی‌پی خیلی سنگین بود. اون برمی‌گرده به نیویورک و خودشو غرق کار می‌کنه. یه دو سالی تقریبا به این صورت ادامه پیدا میکنه و جی‌پی عمرشو صرف این می‌کنه که به عنوان یه بانکدار مورد اعتماد آمریکایی شناخته بشه این دقیقاً مصادف بود با جنگ داخلی آمریکا.

این جنگ سال ۱۸۶۱ شروع میشه و ۱۸۶۵ هم تموم میشه. قانون میگفت همه مردای بین ۲۰ تا ۴۵ سال باید برن جنگ ولی یه امکان دیگه هم وجود داشت؛ اونم این بود که پولدارا پول می‌دادن و یه نفر دیگه رو به جای خودشون می‌فرستادن جنگ. جی پی هم مثل اندرو کارنگی و راکفلر ۳۰۰ دلار میده. و نمیره جنگ. به جاش پشت جبهه شروع می‌کنه به تجارت کردن اونم چه تجارتی؟ تجارت اسلحه و تجارت اوراق .

این تجارت اسلحه رو هم یه وکیل نیویورکی به اسم سایمون استیونز بهش پیشنهاد می‌کنه که یه ۲۰ هزار دلار به من قرض بده با بهره ۷ درصد، که بره اسلحه‌های قدیمی و مستعملو از نیروهای مسلح بخره، به قیمت سه و نیم دلار برای هر کدومشون، تعمیرشون کنه و بعدم دوباره ببره بفروشدشون به همون ارتش و نیروهای مسلح.

اوضاع خیلی بهتر از اون چیزی که اسپنسر فکر می‌کرد پیش رفت؛ ارتش این اسلحه‌هایی که تعمیر شده بودن و هر کدوم به قیمت باورنکردنی ۲۲ دلار ازش خرید. این معاملات و تجارت‌های مورگان باعث شد زیاد بین مردم محبوب نباشه اسمش. حتی پدرش هم با این کاراش مخالف بود. یه مقدارم آدم مذهبی بود و همیشه می‌رفت کلیسا.  یه کلیسایی بود به اسم سنت جورج توی منهتن؛ یکی از همین روزهای یکشنبه هم که رفته بود کلیسا، فرانسیس لویس تریسی یا همون فنی رو توی کلیسا می‌بینه و ازش خوشش میاد.

Frances Louisa Tracy

اما فنی بر خلاف امیلیا که از همون اول عاشق جی پی شده بود، خیلی طول کشید تا جواب مثبت به جی پی بده. اونا هم با هم ازدواج میکنن. توی سال ۱۸۶۵، ۹ ماه بعد هم اولین بچه‌شون که دختر هم بود به اسم لوئیزا به دنیا میاد ۲ سال بعدشم پسر جی پی به دنیا میاد.

بین سال‌های ۱۸۷۰ تا ۱۹۱۰ معروف بود به عصر طلایی و عصر کارآفرینی و سرمایه‌گذاری آمریکا. جمعیت و درآمد سرانه آمریکاییا توی این مدت تقریباً دو برابر میشه. آدمایی مثل کارنگی راکفلر وندربیلت خیلی نقش مهمی داشتن توی این رشد اقتصادی؛  مورگانم دیده بود که کارنگی و راکفلر تونسته بودن از هیچی واسه خودشون یه امپراطوری بزرگ انحصار کامل توی صنایع نفت و فولاد به وجود بیارن و با خودش می‌گفت خب من که این همه امکانات دارم، منم باید بالاخره یه کار بزرگ و تاریخی تو این کشور انجام بدم.  بنابراین شروع می‌کنه به گشتن و دیدن کار مهندسا و دانشمندای مختلف تا میرسه به توماس ادیسون.

ادیسون اختراعات زیادی داشت. وقتی که جی پی مورگان میره توی آزمایشگاه کارش، می‌بینه که یه اختراع جدیدی هم داره که اسمشو گذاشته لامپ! یه حبابیه، توش یه رشته سیمی وجود داره، داره روشن میشه بدون اینکه اصلاً از کروسین یا نفت استفاده بکنه.  خیلی این اختراع براش جذاب میشه. با ادیسون شروع می‌کنه صحبت کردن و قرار میشه که روی این اختراع سرمایه گذاری بکنه. چون از اونور ادیسون هم خیلی مطمئن بود به اختراعش و میگفت من با این اختراع می‌تونم شهر رو روشن بکنم، خیابونا رو روشن بکنم، دیگه خونه‌ها نیازی به استفاده از نفت ندارن.

خلاصه مورگان رو متقاعد می‌کنه که این اختراع دنیا را تغییر میده.  اونم که دنبال همچین چیزی بود، پس شروع میکنه به سرمایه گذاری کردن. جالبه بدونید اولین خونه‌ای که توی کل دنیا با برق روشن میشه یعنی با لامپ روشن میشه خونه جی پی مورگان بوده. همه آدمای بزرگ شهرو از جمله پدرشو دعوت می‌کنه توی خونش و می‌خواسته از این اختراع رونمایی بکنه. خونه که با این اختراع جدید روشن میشه همه شگفت زده و سورپرایز میشن، شروع میکنن به دست زدن، هورا کشیدن ، به غیر از پدر جی پی. پدرش با این سرمایه گذاری جی پی مخالف بود و می‌گفت تو داری روی چیزی سرمایه گذاری می کنی که فایده‌ای نداره.

جی‌پی مورگان روی شرکت ادیسون الکتریک شروع می‌کنه به سرمایه‌گذاری کردن، البته میگه به ادیسون که باید اسم این شرکت رو تغییر بدی و بزاری جنرال الکتریک . همه چیز داشت خوب پیش میرفت برای ادیسون و مورگان ولی یه سوالی همیشه ذهن مورگان رو درگیر کرده بود. همیشه از ادیسون میپرسید که تو واقعاً مطمئنی که هیچ رقیبی توی این صنعت نداری و خودت اولین نفر هستی و هیچ رقیب دیگه‌ای وجود نداره؟ ادیسون هم خیلی مطمئن جواب میداد؛ غافل از اینکه رقیب اصلیش توی این صنعت که قرار بود انحصار رو ازش بگیره کنار دست خودش، توی آزمایشگاه خودش داشت باهاش کار می‌کرد یعنی نیکولاس تسلا.

تسلا روی جریان برق ac یا همون برق متناوب کار می‌کرد اما ادیسون روی جریان برق مستقیم یا دی سی.  ادیسون خیلی تسلا رو تحویل نمی‌گرفت، بیشتر به چشم یک کارمند بهش نگاه میکرد و این بالاخره تسلا رو خسته میکنه؛ این بی توجهی های ادیسون.  یه روز میاد استعفاشو میده و میگه که من می‌خوام برم برای خودم، برای اختراعات خودم سرمایه‌گذار پیدا بکنم. خیلی هم ادیسون جدیش نمی‌گیره فکر می‌کنه که تسلا نمی‌تونه هیچ سرمایه گذاری پیدا بکنه؛ ولی تسلا میره با وستینگ هاوس قرارداد می‌بنده و میشه مهمترین رقیب ادیسون.

برگردیم به داستان خودمون، برگردیم به جیپی مورگان. جونیوس پدر جی پی، یه قرارداد جدید براش جور میکنه. پیرپونت با آنتونی درکسل که یه بانکدار با تجربه و کارکشته فیلادلفیایی بود شریک می‌شه. کلاً پدر جیپی همیشه سعی داشت اطراف پسرش رو آدمای خوش فکر و قدرتمند و با تجربه بگیرن. با ۵ میلیون دلاری که جونیورس به جی پی میده شرکت درکسل مورگان اند کومپانی رو سال ۱۸۷۱ تاسیس می‌کنند.

جی پی کلاً آدم خوش گذرونی هم بود، خیلی اهل سفر رفتن بود، خیلی اهل تفریح کردن و مهمونی دادن بود. چند ماه از سال هم خوب همیشه میرفت سفر و ماجراجویی و خیلی به باغبونی و گلکاری هم علاقه داشت. یه باغ گل رز معروف هم داشت که خودش همیشه بهش رسیدگی می‌کرد.

درآمد مورگان به شدت بالا رفته بود. مورگان که میگم منظورم جیپی مورگانه. وقتی میانگین درآمد آمریکایی‌ها ۵۰۰ دلار توی سال بود درآمد مورگان نزدیک به ۵۰۰ هزار دلار بود. علاوه بر هوش و استعداد خودش و ارتباطات و ثروت پدرش یه مشخصه دیگه هم باعث می‌شد که جی پی تاجر موفقی بشه اونم قد و هیکل و قیافه خیلی جدی و وحشتناکش بود.

اون موقع توی آمریکا میانگین قد یه چیزی نزدیک ۱۶۵ سانت بود در صورتی که جی پی مورگان قدش نزدیک به ۱۸۸ سانت بود. همین باعث میشد وقتی که می‌رفت برای مذاکره، وقتی که داشت با یه نفر دست میداد که قراردادی رو امضا بکنه یا مذاکره انجام بده همه تحت تاثیر قد و هیکلش و اون قیافه خیلی جدی و ترسناکش قرار بگیرن.  هیچکس نمی‌تونست بهش توی مذاکرات نه بگه تقریباً هیچکس نمی‌تونست نظر مخالف نظر جی پی بده.

توی این دوره از تاریخ آمریکا درسته که کشور داشت توسعه پیدا می‌کرد ولی انحصار و انحصار طلبی یه امر خیلی عادی بود. قبلاً توی اپیزود کارنگی هم گفتم انحصار فولاد دست اندرو کارنگی بود. تو اپیزود راکفلر هم که تعریف کردم انحصار صنعت نفت دست راکفلر بود. اما صنعت راه آهن یکم شرایطش متفاوت بود. درسته که وندربیلت از قدرت‌های این صنعت بود، توی صنعت راه آهن آدم قدرتمندی بود، ولی عمدتاً رقابت توی این صنعت بین شرکت‌های بزرگ و کوچیک تقسیم شده بود. شرکت‌های بزرگ و کوچک زیادی بودند و میشه گفت که این صنعت راه آهن یه مقداری رقابتی بود.

جی پی تصمیم میگیره که وارد این صنعت راه آهن هم بشه پس شروع میکنه به خریدن و ادغام کردن شرکت‌های این صنعت. مخصوصاً این شرکتهای راه آهنی که با مشکلات مالی روبرو بودند. اینجوری هم نبود که فقط بخره و سهامداری بکنه، می‌رفت تو هیئت مدیره‌شونو خیلی فعال مدیریتشون می‌کرد. کم کم این مدل سرمایه گذاری فعال و ادغام شرکت‌هایی که یه مقدار هم با مشکلات مالی روبرو بودندمعروف میشه به مورگانیزیشن. وندربیلت که توی صنعت راه آهن آدم مهمی بود خیلی سنش از جی پی بیشتر بود. و وقتی که از دنیا میره شرکت‌هاش میرسه به پسرش.  البته پسرش زیاد آدم باهوش و خوش فکری نبود، مثل پدرش آدم بیزینس منو موفقی نبود. جی پی هم از همین فرصت استفاده می‌کنه و سال ۱۸۷۹ تقریبا کنترل بیشتر صنعت راه آهن رو دست خودش می‌گیره. کاری که اگه وندربیلت پدر زنده بود به هیچ وجه نمی‌ذاشت که مورگان انقدر راحت انجامش بده.

گفتم که مورگان خیلی آدم خوش گذرونی بود، خیلی ولخرجی میکرد، یه کشتی تفریحی هم داشت به اسم کورسر؛ که هم توش مهمونی می‌گرفت،  هم باهاش می‌رفت برای ریلکس کردن، هم قرارهای کاری مهمش رو بعضی وقتا توی دفتر کارش توی این کشتی برگزار می‌کرد.

یکی از مهم‌ترین این قرارها هم که توی اقتصاد آمریکا تاثیر زیادی داشت معروف شد به کورسر پکت یا پیمان کورسر. حالا ماجرا چی بود؟  شرکت‌های راه آهن به خصوص شرکت راه آهن پنسیلوانیا و نیویورک سنترال افتاده بودن به جون هم و رقابتشون خیلی بالا گرفته بود، پا تو کفش همدیگه زیاد می‌کردن،  در این حد که داشتن اقتصاد آمریکا هم وارد یه رکود شدید می‌کردن. سرمایه گذاری بریتانیایی که یک و نیم میلیارد دلار توی این صنعت سرمایه‌گذاری کرده بودند هم به خاطر این شرایط داشتن پولشون رو خارج می‌کردند

JP Morgan s Yacht Corsair

اگر این دوتا شرکت ورشکست می‌شدند و دومینوی ورشکستگیا شروع می‌شد ممکن بود که اقتصاد نوظهور و نوزاد آمریکا رو نابود بکنند. چاره کار فقط توافق دو تا مدیر این دو تا شرکت بزرگ بود پس جی پی هر دوشون رو دعوت میکنه به کورسر و شروع می‌کنند به بالا و پایین رفتن رودخونه هاتسن.  مورگان شرایط توافقو بهشون دیکته میکنه، بهشون میگه که باید چطور توافق بکنند و میگه تا این پیمان رو امضا نکنید کشتی پهلو نمی‌گیره. همینجور هی رودخونه هادسونو بالا پایین میریم تا شما این قرارداد امضا بکنید؛ به عبارتی مدیرای این دو تا شرکت رو گروگان می‌گیره. آخرش اونا توافق می‌کنند که از مناطق تحت نفوذ همدیگه خارج بشن و رقابت مخربشون رو تموم بکنن.

آوریل ۱۸۹۰ یه تصادف شدید برای یک کالسکه اتفاق میفته، کالسکه پدر جی پی. جونیس اسپنسر تو این تصادف جون خودش رو از دست میده.

Junius Spencer Morgan

هرچند که این اتفاق پیرپونت رو خیلی ناراحت می‌کنه اما یه جنبه خوبم براش داشت. ۱۵ میلیون دلار ثروت پدرش یه شبه میرسه به جی پی و علاوه بر این دیگه می‌تونه اونجوری که دلش میخواد ریسک بکنه و سرمایه گذاری بکنه چون دیگه از مخالفت‌های پدرش هم خبری نبود. یه شبه ثروت مورگان دو برابر شد، ولخرجیاشم بیشتر شد. خیلی سریع میره یک کشتی تفریحی دیگه هم سفارش میده براش بسازن که اسمشم می‌ذاره کورسر ۲. وقتی ازش راجع به هزینه ساخت همچین کشتی بزرگ و لاگری می‌پرسند مورگان میگه که “وقتی مجبور باشی قیمت چیزی رو بپرسی یعنی نمی‌تونی بخریش”.

راجع به هزینه‌های این کشتی اینو بگم که فقط سالی ۱۰۰ هزار دلار هزینه نگهداری و تعمیراتش بود. سال ۱۸۹۳ بود و بحران طلا داشت شروع میشد. اون موقع دلار آمریکا چفت شده بود به طلا یعنی هر کس که دلار داشت می‌تونست دلارشو برداره ببره بانک و به جاش به اندازه مشخصی طلا بگیره. اسکناس‌های ۲۰ دلاری و ۱۰۰ دلاری حکم در واقع وچر یا رسیدهای معمول طلا رو داشتند. حالا اصلا این بحران طلا چی بوده؟ چرا شروع شده بود؟ اینو بریم تعریف بکنم براتون.

از یکی دو سال قبل یه اتفاقاتی تو بازارهای مختلف تو دنیا افتاده بود، مثلاً افت بازار پنبه و سرمایه‌گذاری‌ها تو آرژانتین یا مشکلات بازار دارایی‌ها تو آفریقای جنوبی و استرالیا و ضرر و زیان سفته بازهای این بازارها. سرمایه‌گذارای اروپایی هم که دیگه مشکلات کشورهای دیگه رو دیده بودن، مشکلات شرکت‌های آمریکایی رو هم داشتن می‌دیدن، از ترس اینکه این اتفاقات و معضلات اقتصادی به همه دنیا از جمله آمریکا ممکنه سرایت بکنه شروع کردن به خریدن طلا و تبدیل دلارهاشون به طلا و خارج کردن این طلاها از آمریکا.  خود مردم آمریکا هم نگران بودن، این وضعیت رو هم می‌دیدن، اونا هم شروع کردن به تبدیل دلارهاشون به طلا و خارج کردن حساب‌هاشون از بانک‌ها. چون تورم خیلی زیاد شده بود و دارایی‌ها ترجیح داده میشد به دلار.

این وحشت ۱۸۹۳ یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های مالی تاریخ آمریکا بود. خیلی از بدهی‌ها و اوراق نکول شد،  بانک‌ها ناتراز شدن، ۵۰۰ تا بانک فقط ورشکست شدن. تو این شرایط بود که ناپلئون بازار مالی آمریکا دوباره اومد که اقتصاد آمریکا رو نجات بده.

وحشت ۱۸۹۳

اون موقع کلیولند رئیس جمهور آمریکا بود. جی پی هم طرح خودشو برای بازگرداندن ذخایر طلا به بانک‌های آمریکا برای رئیس جمهور کلیولند فرستاد. اونقدری نسبت به طرح خودش و پیشنهادش و خودش مطمئن بود که بله رو می‌گیره، که اصلاً با خیال راحت رفت تو کتابخونش و نشست سالیتر بازی کنه تا جواب رئیس جمهور بیاد. چند ساعت بعد جواب رئیس جمهور رسید، “نه “!جواب منفی داده بود.

برنامه دولت آمریکا همون کاری بود که قبلاً هم کرده بود. اونا تصمیم داشتند اوراق بفروشند و با فروش اوراق نقدینگی رو کم بکنن و خلاصه جلوی تورم رو بگیرن.  اما مورگان مطمئن بود این روش خیلی کنده و یکی دو ماهی طول میکشه تا دولت بتونه اوراقش رو بفروشه.  سریع بلند میشه از نیویورک میره به واشنگتن که رئیس جمهور رو ببینه. اول کلیولند قبول نمیکنه که پیرپونت رو ببینه ولی مورگان میگه من اومدم اینجا که رئیس جمهور رو ببینم، همینجا هم می‌شینم تا به خواستم برسم.

اوضاع دولت خیلی خراب بود روزی نزدیک به ۲ میلیون دلار از ذخایر طلاش داشت کم می‌شد. هیچ اثری هم از بهبود شرایط دیده نمی‌شد.  این وسط اتفاقاً یهو یه تلفن از خزانه‌داری هم به رئیس جمهورو کابینش که تو جلسه بودند میرسه و اطلاع میدن که ذخیره طلا رسیده به فقط ۹ میلیون دلار.  مورگان هم به کلیولند میگه من مطمئنم و اطلاع دارم که نزدیک به ۱۲ میلیون دلار پول آماده است که این طلاها رو از بانک‌ها بکشه بیرون و شما هم ۹ میلیون دلار طلا بیشتر ندارید بنابراین خیلی زود ورشکست می‌شید.

بالاخره کلیولند راضی میشه جی پی رو ببینه و راجع به طرحش صحبت بکنه. طرح مورگان پذیرفته میشه. اون یه سندیکا از بانکدارای اروپایی که با پدرش کار می‌کردند، بانک خودش و خانواده روتشیلد تشکیل میده. اعضای این سندیکا برای اینکه اوضاع رو روبه‌راه بکنن چند تا کار می‌کنن.  اول اینکه شمش طلا رو شروع می‌کنن از این کارگاه‌های تولید شمش می‌خرن. اوراق بهره دولت آمریکا را از دولت می‌خرند خیلی سریع هم وجهشو با طلا پرداخت می‌کنند، سعی می‌کنند به سهامدارای راه آهن آمریکا این حس امنیت و خیال جمعی رو القا بکنن و یه کار دیگه هم که می‌کنن این بوده که جلوی حمل و نقل طلا رو به خارج از آمریکا می‌گیرند. اینجوری دولت و اقتصاد آمریکا را از فروپاشی نجات میدن البته که بابت این خدماتشون کارمزد خیلی خوبی هم از دولت آمریکا می‌گیرن.

توی اپیزود اندرو کارنگی راجع به مورگان و معامله‌ای که با کارنگی کرده بود هم خیلی کوتاه توضیح دادم. مورگان سال ۱۹۰۱ کارخانه کارنگی رو می‌خره. کارخانه کارنگی اون موقع سالی نزدیک ۴۰ میلیون دلار سود می‌ساخته و قیمتی هم که اونا با هم معامله می‌کنند ۴۸۰ میلیون دلار بوده. بعد از خرید کارخانه فولادسازی کارنگی و خرید معدن آهن راکفلر مورگان شرکت فولادسازی آمریکا یا همون یونایتد استیت استیل کوکپانی رو تشکیل میده که مخففاً هم بهش uss کومپانی میگن. این شرکت میشه اولین شرکت میلیارد دلاری آمریکا و نزدیک به ۷ درصد تولید ناخالص اون روز آمریکا ارزش داشته.

یه شرکت دیگه هم بوده، شرکت نوردن سکیوریتی ،که مورگان سهام دو تا شرکت بزرگ راه آهن آمریکا را خریده بود و توی این شرکت ادغام کرده بود. مردم شروع کرده بودند به شکایت کردن و شایعه سازی و ناراحتی و عصبانیت از اینکه چرا یه نفر باید اینقدر قدرت داشته باشه؟ توی وال استریت و توی دولت آمریکا اینقدر نفوذ داشته باشه؟ مردم می‌گفتن که مورگان دیگه تقریباً بیشتر آمریکا رو خریده.

همین باعث شد دشمنایی هم پیدا بکنه که معروف‌ترین و سرسخت‌ترینشون هم تئودور روزولت بود. تئودور روزولت هم مثل کلیولند و مکنلی رئیس جمهورهای دیگه آمریکا مخالف انحصار و قدرت شرکت‌ها و افرادی مثل مورگان و راکفلر و کارنگی بود.

با استناد به قانون ضد تراست شرمن هم شروع می‌کنه به تلاش برای انحلال شرکت‌های uss کامپنی و نوردن سکیوریتی. مورگان برای دومین بار راه میفته با عجله میره سمت کاخ سفید که رئیس جمهور رو ملاقات بکنه.  اون از روزولت وقت میخواد که مشکلات این دو تا شرکت رو که مخالف با قانون شرمن هست رفع بکنه. مخصوصاً شرکت نوردن سکیوریتیز. جوابی که روزولت بهش میده خیلی عجیب بود! روزولت بهش میگه که این دقیقا همون کاریه که ما نمیخوایم بزاریم تو بکنی؛ ما اصلاً دنبال این هستیم که قدرتو از تو بگیریم و این شرکت‌ها رو منحل بکنیم.

سال ۱۹۰۴ هم بالاخره موفق میشن و با رای دادگاه نوردن سکیوریتیز منحل و تجزیه میشه. مورگان از دست روزولت خیلی عصبانی و شاکی بود وقتی می‌شنوه که روزولت رفته آفریقا برای شکار میگه ” امیدوارم اولین شیری که روزولت رو می‌بینه وظیفه‌شو به درستی انجام بده”. اما دنیا گرده و بالاخره کار آدما به هم میوفته.

۱۹۰۷ وقتی شرکت مس ایالات متحده با مشکلاتی روبرو میشه و سهامش افت شدیدی می‌کنه یه بانک و دو تا کارگزاری و کل صنعت معدن رو با خودش می‌کشه پایین. روزولت هم که دست به دامان جی بی میشه. دوباره مردم شروع می‌کنن به خارج کردن پولاشون از بانک بانک‌ها برای اینکه بتونن وقت بخرن یه کار خیلی مسخره هم می‌کنن! به کارمندهای باجه بانکا میگن که شما موقع پول شمردن یواش یواش کار کنید که صف مردم پشت بانکها طولانی بشه و مردم دست از مراجعه به بانک‌ها بکشن.

دوباره میرن پیش مورگان که آقا بیا و نجاتمون بده. دولت ۲۵ میلیون دلار به حساب مورگان واریز می‌کنه راکفلر هم نصف سرمایش رو میده به مورگان، یعنی پیشنهاد می‌کنه که به مورگان بده، فقط برای اینکه کشور رو از رکود خارج بکنن و نجاتش بدن.

جی پی بانکدارهای بزرگ آمریکا رو دعوت می‌کنه به کتابخونه شخصیش و طرح خودش رو باز بهشون پیشنهاد میده. قراردادها و خودکار می‌ذاره جلوشون و بهشون میگه خودکار و جای امضا مشخصه، اینجاست،  بشینید در مورد جزئیاتش به توافق برسید و امضا کنید. بعدم از کتابخونه میره بیرون، درو قفل میکنه، میره میشینه سالیتر بازی میکنه تا بانکدارا هم به توافق برسن باهم و بتونن اون قراردادها رو امضا بکنن.

این آخرین باری بود که یه نفر، یه بانک داره وال استریتی اینقدر قدرت و نفوذ داشت.

سال ۱۹۱۲ مورگان دیگه بازنشسته میشه. ۷۵ سالشه، دیگه از تجارت و بازارهای مالی فاصله میگیره، اونقدر که حتی وقتی می‌شنوه که تایتانیک، کشتی تایتانیک،  غرق شده و خودش هم خوب از مالکای این کشتی بود، خیلی عکس العمل خاصی نشون نمیده!

۳۱ مارس ۱۹۱۳ هم جی پی مورگان میره توی تخت خوابش توی شهر رم می‌خوابه و دیگه هیچ وقت از خواب بیدار نمیشه. مورگان سال‌های آخر عمرش براش خیلی پرفشار بود چون افکار عمومی نسبت بهش خیلی دیده بدی داشتند. اغلب دیگه اون اواخر روزنامه‌ها رو هم نگاه نمی‌کرد چون کاریکاتورشو می‌کشیدن و معمولاً هم به شکل یه اختاپوس یا یه دیو حریصی که همش دنبال پوله داشتن این کاریکاتوراشو می‌کشیدن؛ خب مورگانم خیلی براش این راحت نبود، پذیرفتن افکار عمومی.

مورگان یک کلکسیونی از تابلوها و اجناس گرون قیمت هم داشت که بعد از فوتش میره به موزه متروپولیتن. چیزایی مثل ساعت ناپلئون، دست‌نوشته‌های جورج واشنگتن، دفترچه لئوناردو داوینچی و خیلی چیزای ارزشمند دیگه. سال ۱۹۲۴ هم دسترسی عموم به کتابخانه شخصیش برقرار می‌شه.

روزولت در مورد مورگان میگه که” آقای مورگان از نظر سیاسی مخالف من بود اما هر وقت که من باهاش ارتباط برقرار می‌کردم یا می‌دیدمش به شدت تحت تاثیرش قرار می‌گرفتم نه تنها به خاطر قدرت و صلابتش بلکه به خاطر صداقت و راستگوییش”

جی پی موزگان به همراه دختر و پسرش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *