تصور کنید سال ۱۹۹۱ رو. اتحاد جماهیر شوروی، یکی از قدرتمندترین کشورهای دنیا، یهو غیبش میزنه. اما این غول بزرگ یه شبه به وجود نیومده بود. ریشههاش برمیگرده به اوایل قرن بیستم، به سال ۱۹۱۷، وقتی که یه انقلاب سوسیالیستی دنیا رو تکون داد. این فقط یه تغییر دولت نبود؛ موجی بود که کل قرن بیستم رو شکل داد. از جنگ جهانی دوم گرفته تا جنگ سرد، همهچیز بهنوعی به اون لحظه برمیگرده. انقلاب روسیه نوید یه دنیای بهتر رو میداد: برابری، عزت، عدالت اجتماعی. اما آیا به این وعدهها عمل کردن؟
اوایل قرن بیستم، سلسله رومانوف نزدیک ۳۰۰ سال بود که امپراتوری پهناور روسیه رو، یعنی کشوری که یکششم خشکیهای زمین ور صاحب بود، با مشتی آهنین اداره میکرد. این امپراتوری از آلمان تا کانادا کشیده شده بود، اما زیر این عظمت، یه جامعه عمیقاً نابرابر خوابیده بود. تزارها میلیونها دهقان رو از بردگی آزاد کرده بودن، ولی زندگی هنوز برای اکثر مردم روسیه مثل جهنم بود. هیچ حق قانونیای به صورت واقعی وجود نداشت، حتی آزادی بیان هم یه رویا بود. سانسور همهجا رو گرفته بود و اکثریت مردم هیچ نقشی تو اداره کشور نداشتن. ثروت فقط به جیب یه اقلیت کوچیک میرفت. در حالی که این اقلیت تو کاخها زندگی میکردن، اکثریت دهقانای پابرهنه تو گلولای و فقر دستوپا میزدن. فکرشو بکنید: سال ۱۹۰۰، نیمی از بچههای امپراتوری تزاری قبل از پنجسالگی میمردن. طبقه متوسط کوچیکی هم بود که وضع سلامتیش یکمی بهتر بود، ولی تشنه آزادی سیاسی بودن. میگن یه مقام دولتی با افتخار گفته بود: «هیچکس نمیتونه مطمئن باشه خونهاش تفتیش نمیشه یا خودش دستگیر نمیشه.» این بود روسیه تزاری: سرکوبگرترین دولت بزرگ اروپا.
نارضایتی مثل آتیش زیر خاکستر بود، اما به نظر میرسید راهی برای تغییر از درون وجود نداشت. مردم فقط یه راه میدیدن: انقلاب. حالا کی و چطور؟ اونو دیگه نمیشد درست حسابی حدس زد.
تا سال ۱۹۱۷، روسیه تزاری سه سال تو جنگ جهانی اول جنگیده بود و بدجوری هم داشت جنگ رو میباخت. میلیونها سرباز کشته شده بودن، زخمیها روز به روز بیشتر میشدن و کمبود غذا هم تو جبههها و هم تو خونهها بیداد میکرد.
همه چیز از روز جهانی زن شروع شد و میشه گفت جرقه انقلاب اون روز زده شد. یه گروه از کارگرای زن تو کارخانههای پتروگراد راه افتادن تو خیابونا واعتراضشون هم به وضع معیشتی بود. رفتن سراغ کارخونههای اطراف، درا رو کوبیدن، و کارگرا یکییکی بیرون ریختن. مثل گلوله برفی شد که هرچی میچرخه و جلوتر میره بزرگ و بزرگتر میشه. روز بعد تظاهرات اعتصاب ها ادامه پیدا کرد،، دو روز بعد، تقریباً کل نیروی کار صنعتی، دانشجوها، و خیلی از مردم عادی تو خیابونا بودن و علیه رژیم شعار میدادن.
روز سوم، تزار نیکلای دوم به ارتشش گفت به تظاهرکنندهها شلیک کنن. سربازای تازهکار، جوونای دهقان و کارگر، از پشت تفنگاشون به زنایی نگاه کردن که شبیه مادراشون بودن.
البته این اولین بار نبود که تزار همچین دستوری میداد. دوازده سال قبل، یعنی تو سال ۱۹۰۵، ۱۵۰ هزار کارگر و بچههاشون سعی کرده بودن از تزار بخوان شرایط کاریشونو بهتر کنه. سربازا جلوشونو گرفتنو قتل عامشون کردن. ۴۰ نفر رو کشتن و صدها نفر رو زخمی کردن. اون روز به “یکشنبه خونین” معروف شد و یه لحظه کلیدی تو تاریخ روسیه بود. چون اونجا بود که تصویر تزار مهربون و دل رحم و مردم دار از هم پاشید. نیروهای تزار به مردم بیگناه شلیک کرده بودن، و این جرقه تظاهرات سیاسی تو کل کشور شد. کمیتههای اعتصاب کارگرا و دهقانا از اوکراین تا سیبری شکل گرفتن و اسم خودشونو گذاشتن سوویت یا “شورا” –سوویت به زبان روسی میشه شورا. اصلا اسم اتحاد جماهیر شوروی که بعدا شکل گرفت هم از همین جا نشات میگیره.
تا پاییز ۱۹۰۵، اعتصاب عمومی کشور رو فلج کرده بود. نیکلای، که یه حاکم ضعیف و مخالف تقسیم قدرت بود، یه پارلمان اشرافی به اسم “دوما” راه انداخت، ولی بعد با شدت به اعتصابیون حمله کرد و دهها هزار نفر رو اعدام یا تبعید کرد. خشم زیر پوست جامعه موند تا ۱۹۱۴، وقتی جنگ جهانی اول شروع شد.
اولش مردم با حس میهنپرستی دور تزار جمع شدن، ولی نقطه شکست تو همون صبح فوریه ۱۹۱۷ رسید. سربازای تزاری روبهروی زنایی قرار گرفتن که نون میخواستن. شبیه ۱۹۰۵ بود، اما این بار فرق داشت. بیشتر سربازا به تظاهر کننده های زن و مردم شلیک نکردن. تا وسطای صبح، دولت کنترل نیروهای مسلح پایتخت رو از دست داد. این بود که تظاهرات به انقلاب تبدیل شد. حالا مردم تو خیابونا بودن اونم نه دست خالی بلکه با اسلحه تو دستشون.
ده ماه بعد، از فوریه تا اکتبر، کارگرا، دهقانا و سربازای روس، که شایداون موقع ستمدیدهترین مردم اروپا بودن، آزادترین آدمای زمین شدن. فقط یه هفته بعد از شروع تظاهرات، ژنرالای تزار راضیش کردن تاج و تختشو ول کنه و از سلطنت کناره گیری کنه. این پایان سلسله رومانوف بود. اونا فکر میکردن میتونن انقلاب رو مهار کنن، ولی در واقع اسب وحشی انقلاب آزاد شده بود. انقلاب تو شهرا و روستاهای کوچیک و بزرگ داشت با سرعت زیادی حرکت میکرد. خدمتکارا علیه ارباباشون بلند شدن. هیچ رهبری نمیتونست وضعیت رو کنترل کنه.
اولین کسایی که سعی کردن اوضاع رو یه سرو سامونی بدن و یکم کنترل شرایط رو به دستشون بگیرن، همون مردای طبقه بالای پارلمان تزار بودن. خودشونو به عنوان “دولت موقت” معرفی کردن، سانسور و اعدام رو لغو کردن، و حتی به زنها حق رأی دادن. همزمان، مردم تو خیابونا شوراهای ۱۹۰۵ رو یادشون اومد و شوراهای جدید ساختن. خبر سریع پخش شد و تو چند روز، شوراها همهجای امپراتوری تشکیل شده بودن. این شاید شگفتانگیزترین بخش انقلاب ۱۹۱۷ باشه: قدرت دموکراسی مردمی تو روسیه. تو ۱۹۰۵، شوراها وقتی انقلاب داشت میمرد شکل گرفته بودن، ولی تو ۱۹۱۷ از همون اول این شوراها به وجود اومده بودن. زنای سربازا، کارگرای جوون، ملوانا، پیشخدمتا، همه شورا ساختن و حقوقشونو خواستن. چیزی که همه میخواستن، یه روسیه دموکراتیک و سوسیالیستی بود، هرچند خیلیا نمیدونستن این دقیقاً یعنی چی. برای خیلیا، سوسیالیسم یعنی تقسیم ثروت، قدرت و تصمیمگیری.
سربازای شورای پتروگراد با “فرمان شماره ۱” اولین قدم رو برداشتن.
در اصل، این فرمان با هدف کنترل قدرت ارتش توسط شوراهای انقلابی صادر شد.
این فرمان چی میگفت؟
اینکه سربازا باید فقط از دستورات شورای پتروگراد و کمیتههای منتخب خودشان اطاعت کنند، نه از افسرای دولت موقت یا فرماندهای قدیمی، مگر اینکه دستورایی که اونا میدن هم مورد تأیید شورا باشه.
دیگه اینکه تو هر واحد نظامی باید کمیتههایی از نماینده های سربازا تشکیل بشه که کنترل تصمیمگیریها رو بگیره دستش.
سلام نظامی (احترام نظامی) فقط تو شرایط خدمت رسمی و فقط به افسرایی که خودشون عضو شوراها باشن یا از طرف اونها تأیید شدن، لازمه.
این سند، سیستم فرماندهی ارتش رو زیر و رو کرد و وفاداری سربازا رو به شورا بیشتر کرد. حالا سربازا اول به شورا و بعد به دولت وفادار بودن. این شورا رو قدرتمندتر کرد،. مثل یه لابی بزرگ عمل میکرد. دولت موقت و شورا قدرت رو غیررسمی تقسیم کردن. هر دو طرف فکر میکردن تنهایی نمیتونن موفق بشن و دنبال ساختن یه جامعه انقلابی بودن.
از اول انقلاب، همه میدونستن روسیه به قانون اساسی جدید نیاز داره. تزاریسم تموم شده بود و قراره یه جور جمهوری ایجاد بشه. پس برنامهریزی برای انتخابات “مجلس مؤسسان” شروع شد. حزب ها، که زمان تزار غیرقانونی بودن، کنار شوراها شکل گرفتن. یه حزب برای طبقه بالای جامعه درست شد و سه تا حزب سوسیالیست برای فقرا: سوسیالیستهای انقلابی برای دهقانا، منشویکها برای کارگرا، و بلشویکها برای رادیکالای افراطی، که اتفاقا این بلشویک ها از بقیه حزب ها هم ضعیفترین بودن.
همه آماده انتخابات شدن، ولی تو اون آشوب تاریخ مشخصی براش نذاشتن.
بعد از سرنگون شدن سلطنت خاندان رومانف، یه حس خوب تو پتروگراد به وجود اومده بود. انگار یه امید قدیمی یهو زنده شده بود. همه حزب ها، حتی بلشویکها، دور هم جمع شده بودن تا همهچیز درست پیش بره. ولی یه رهبر گمنام این حس رو خراب کرد: ولادیمیر لنین، بنیانگذار بلشویکها. وقتی انقلاب شروع شد، تو تبعید بود و کمتر کسی میشناختش. یه مرد، با هوش فوقالعاده که زندگیشو وقف انقلاب کرده بود.
سوم آوریل لنین پاش به پتروگراد رسید و ماجرای خودش رو شروع کرد. تا اون لحظه، بلشویکها با بقیه احزاب شورا میگفتن که الان وقت قدرت نمایی شوراها نیست. بر عکس اونا لنین میگفت: «نه، باید قدرت رو به شوراها بدید. وقت وفت صلحه، وقت نانه ووقت زمینه.». اون تعریف خودش رو از دموکراسی داشت. تعریفش این بود که: دموکراسی قدرت دادن به دهقانا و کارگراست، بدون اشراف و صاحبای کارخونه ها. این ایده همه رو شوکه کرد، حتی بلشویکها رو.
وحشت جنگ جهانی اول و اشتباهای دولت موقت، پیام لنین رو جذاب کرد. دولت موقت متحد بریتانیا و فرانسه بود و میخواست از جنگ سود ببره، ولی سربازا دیگه نمیجنگیدن. از هر سه تا سرباز، یکی داشت از بین میرفت. تا ماه مه، ارتش داشت از هم میپاشید.
رهبرای شوراها و احزاب سوسیالیست با دولت ائتلاف کردن، ولی این اشتباه بود. تا ژوئن، شرایط جوری شده بود که مردم و بهویژه سربازا دیگه واقعا خسته شده بودن و جنگ رو نمیخواستن. و همین ائتلاف احزاب و دولت موقت و طرفداریشون از ادامه جنگ باعث شد محبوبیتشونو از دست بدن.
سوم جولای کارگرای خسته از وضعیت بد اقتصادی و فقر خشمشون منفجر شد. دهها هزار نفر مسلح تو پتروگراد به ستاد بلشویکها رفتن، ولی لنین تو تعطیلات بود و غافلگیر شد. نمیخواست تو قیام خودجوشی که کنترلشو نداشت حضور داشته باشه. این وضعیتو که دی برگشت و از مردم خواست آروم باشن.
دولت خودشو بازسازی کرد و الکساندر کرنسکی، سوسیالیست میانهرو، نخستوزیر شد. اون بلشویکها رو مقصر این اوضاع میدونست و دستور داده تا چند نفر رو دستگیر کنن. دوباره لنین فرار کرد.
به نظر میرسید بلشویکها دیگه کارشون تمومه ، البته که دولت کرنسکی هم حال و روز جالبی نداشت و انتخابات رو هم هی عقب مینداخت و خبرای بد از جبههها، دوباره مردم رو شاکی کرد و رفتن سمت بلشویکها. همین موقع ها بود کهلئون تروتسکی، رئیس شورای پتروگراد شد و سخنرانیهاش مردم رو جذب کرد. پیام بلشویکها صلح، زمین و نان بود، ولی لنین دنبال انقلاب پر سرو صداتری بود. میخواست با زور قدرت رو دستش بگیره.
. ۲۴ اکتبر، کرنسکی روزنامههای بلشویک رو بست.. سربازا، ملوانا و کارگرای مسلح پتروگراد پلها، ایستگاهها و کاخ های دولتی رو گرفتن و کرنسکی فرار کرد. حالا بلشویکها اکثریت رو داشتن و لنین دولت محبوبشو بنا کرد. این شانسی غیرمنتظره ای بود که انقلاب شوراها رو به انقلاب بلشویکی تبدیل کرد.
بلشویکها همونطور که قول انتخابات مجلس مؤسسان رو داده بودن به قولشون عمل کردن و انتخابات رو برگزار کردن و این اولین و آخرین انتخابات آزاد تو روسیه برای ۷۰ سال آینده بود.
بلشویک ها تو شهرای بزرگ برنده شدن، ولی تو کل کشور دوم شدن. اما زیر بار شکست نرفتن و لنین قدرت رو ول نکرد. درگیری بالا گرفت و سربازهای لنین به سمت معترضا شلیک کردن
میشه گفت. حمله ۱۹۰۵ تزار به مردم، رویای انقلاب رو متولد کرده بود، ولی حمله ۱۹۱۸ بلشویکها به مردم، پایانش رو رقم زد. این تصمیم، بلشویکها رو به سمت دیکتاتوری برد. لنین گفت: «با رأی کنار نمیریم.» این جنگ داخلی ای رو شروع کرد که سه سال طول کشید و توش ارتش سرخ (که طرفداری بلشویک ها و لنین بودن) تونست ارتش سفید رو شکست بده. وحشیگری هر دو طرف وحشتناک بود. جنگ به قحطی و میلیونها مرگ منجر شد. لنین زمین به دهقانا داد، نابرابری رو کم کرد و از جنگ جهانی بیرون اومد، ولی سانسور، پلیس مخفی و ترور رو هم با خودش به روسیه جدید آورد. تاسیس این نهادها راه رو برای دیکتاتوری استالین، که بعد مرگ لنین تو ۱۹۲۴ قدرت رو به دست گرفت هموار کرد. استالین۲۰ میلیون نفر رو تو دوران مخوف حکمرانی خودش کشت و زندگی های زیادی رو نابود کرد.
خیلیا میگن استالینیسم نتیجه طبیعی انقلاب ۱۹۱۷ بود، دولت انقلابی که کسی فکر نمیکرد دوام بیاره، تو ۷۰ سال تونست کارای بزرگی بکنه و روسیه رو از یه کشور عقب مونده و ضعیف به یه ابرقدرت صنعتی تبدیل کنه، ولی وحشیگریش به رویاهایی که براش جنگیده بودن خیانت کرد. و آخرش، نوههای همون مردم اونو سرنگون کردن.
حالا که انقلاب روسیه رو دیدیم، بیاید بریم سراغ چیزی که شوروی رو هم به اوج برد و هم نابودش کرد: اقتصادش.
دهه ۱۹۲۰ رو تصور کنید. تقریباً همه اقتصادای بزرگ دنیا تو رونقن.. بعد از جنگ جهانی اول از ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۹ اقتصاد دنیا با رهبری رشد صنعتی آمریکا، که نصف تولید دنیا رو داشت، جون گرفت. تو این دوره اقتصاد آمریکا ۴۲ درصد رشد کرد. بریتانیا و فرانسه امپراتوریهاشونو بازسازی کردن، آلمان هم از ۱۹۲۳ رشد خوبی رو تجربه کرد. ولی این سرخوشی یهو متوقف شد. تو یه روز، بازار وال استریت سقوط کرد و رکود بزرگ اومد سراغ دنیا که داستانش رو هم تو اپیزود نهم تعریف کردم. تولید آمریکا ۴۷ درصد کم شد و بیکاری به ۲۰ درصد رسید. همه اقتصادای بزرگ ضربه خوردن، جز یکی: اتحاد جماهیر شوروی.
شوروی، که از سیستم بانکی و تجارت جهانی جدا بود و شوکهای تقاضا بهش نمیرسید، نه تنها از رکود جون سالم به در برد، بلکه شکوفا هم شد. از ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۴، تولید صنعتیش ۵۰ درصد رشد کرد و بیکاری توش عملاً صفر بود. بعضی اقتصاددانای غربی نظام کمونیستیشو تشویق کردن و گفتن از سرمایهداری بهتره.
تو فقط ۴۰ سال، از یه پادشاهی کشاورزی فقیر به کشوری رسید که فاشیسم رو شکست داد، اولین ماهواره و انسان رو فرستاد فضا، و بزرگترین زرادخونه تسلیحات کشتار جمعی رو ساخت. به یکی از دو ابرقدرت دنیا هم تبدیل شد، با بزرگترین ارتش و دومین اقتصاد. ولی به همون سرعت که اوج گرفت، به خاطر اقتصادش فروپاشید. چطور این اتفاق افتاد؟ بیاید یکم عمیقتر بشیم تو این داستان اقتصادیش.
برای فهمیدن اقتصاد شوروی، باید برگردیم به ریشههاش، به قرن چهاردهم. بعد از سقوط امپراتوری روم، فئودالیسم تو اروپا غالب شد. پادشاه زمینا رو داشت و میداد به اربابا ، اونا هم در عوض هر وقت شاه به کمکشون نیاز داشت سرباز میفرستادن براش و مالیات هم به شاه میدادن. از طرف دیگه اربابا دهقانا رو وادار به کار بدون مزد و مالیات سنگین میکردن. این سیستم سیستم “سرفداری” بود: دهقانا به زمین بسته بودن و نمیتونستن برن جایی که دلشون میخواد زندگی کنن یا کار کنن. یه سیستم بهره کشی که ثروت رو به طبقه های بالای جامعه میفرستاد. فقط یه گروه کوچیک از اربابا و پادشاه قدرت تغییر رو داشتن، پس زندگی دهقانا هیچوقت بهتر نمیشد. این سیستم قرنها ادامه داشت، تا اینکه سال ۱۳۴۶، بیماری طاعون یا “مرگ سیاه” همه گیر شد. طاعون از چین از طریق جاده ابریشم پخش شده بود و تقریبا نصف جمعیت هر منطقه ای که مردمش گرفتارش میشدن رو میکشت. این فاجعه، فئودالیسم رو لرزوند. با مرگ میلیونها دهقان، کمبود کارگر ارزش کارشونو برد بالا. تو غرب اروپا، اربابا برای نگه داشتن کارگرا، مالیات رو کم کردن و کار بدون مزد رو کمکم حذف کردن. تو انگلستان، دولت سعی کرد این آزادیها رو دوباره از کارگرا و دهقانا بگیره، ولی شورش ۱۳۸۱ جلوشو گرفت. این تغییرات تو غرب یه بازار کار فراگیرتر ساخت که بعدا همین انقلاب صنعتی و رشد اقتصادی رو به وجود آورد.
ولی تو شرق، مثل روسیه، داستان برعکس بود. اربابا زمینای بیشتری گرفتن و دهقانا رو سختتر سرکوب کردن. اکثر اعتراضات هم با شکست فجیع تموم میشد. تو قرن شانزدهم، تقاضای گندم و دام کشورهای غربی از کشورهای شرقی، فشار رو بیشتر کرد. شکاف بین غرب و شرق عمیقتر شد. غرب به سمت دموکراسی و صنعتیسازی رفت، ولی شرق توهمون سیستم بهره کشی از کارگر و کشاورز و نیروی کار باقی موند. اواخر قرن نوزدهم و سالهای نزدیک ۱۸۵۰، روسیه یکهفتم خشکی های زمین دستش بود، ولی اقتصادش کوچیک و مردمش فقیر بودن. هنوز تو فئودالیسم قرن چهاردهم گیر کرده بود. تزار کنترل کامل داشت و اشراف با صنایع قدیمی از فقرا بهرهکشی میکردن. از صنعتیسازی میترسیدن، چون “تخریب خلاق” – یعنی جایگزینی صنایع قدیمی با چیزای جدید و کارآمد – ثروتشونو به خطرمینداخت و یه طبقه متوسط قوی میساخت که میتونست نظام رو به چالش بکشه. پس تزار جلوی رشد رو گرفت و روسیه عقب افتاده موند.
بلاخره سیستم سرفداری تو ۱۸۶۱ تموم شد، ولی سیستم جدید همون ظلم و ستمهای طبقه اشراف و ارباب به رعیت رو نگه داشت. – وقتی راه آهن تو اروپا و آمریکا داشت گسترش پیدا میکردکل امپراتوری روسیه با اون عظمتش فقط یه خط راهآهن داشت!
جنگ جهانی اول که اومد و ۱۹۱۷ اوضاع خراب شد، همونطور که داشتانشو تعریف کردم انقلاب جرقه زد و اتحاد جماهیر شوروی متولد شد.
بلشویکها با ایدههای کارل مارکس اومدن سر کار : یه جامعه بدون طبقه که مالکیت خصوصی نباشه و همه برای خیر جمعی کار کنن. قرار بود نظام بهره کشی تزار رو با سوسیالیسم برابر جایگزین کنن. ولی به جای یه ائتلاف گسترده مثل غرب، یه گروه کوچیک رادیکال بودن و سریع به نخبگان جدید تبدیل شدن. مخالفاشونو بیرون کردن و با زور آرمانشهرشونو ساختن. تو ۱۹۱۸، تو جنگ داخلی که راه انداخته بودن، “کمونیسم جنگی” رو ساختن . همه صنایع ملی شد و اقتصاد کاملاً دست دولت افتاد. غذا و غلات رو از دهقانا مصادره میکردن و تخصیصش میدادن به تولید کننده های تسلیحات و ابزار نظامی. این سیاست تا ۱۹۲۱ تقریبا کشاورزی روسیه که حالا دیگه اتحاد جماهیر شوروی بود رو نابود کرد. برای همین “سیاست اقتصادی جدید” یا NEP روی کار اومد. از ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸، کشاورزی و کسبوکارای کوچیک رو دوباره خصوصی کردن تا انگیزه تولید کشاورزی دوباره به وجود بیاد و عرضه غذا و محصولات کشاورزی برگرده به شرایط روز اول. اقتصاد کمکم جون گرفت، ولی بیشتر بهخاطر بازسازی بعد از فروپاشی بود تا رشد واقعی.
۱۹۲۴ لنین بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت و استالین قدرت رو گرفت دستش و تو ۱۹۲۸، اولین برنامه پنجساله شروع شد و دوباره همهچیز ملی شد. حالا کل اقتصاد از بالا هدایت میشد: هر ورودی، هر خروجی، هر کارخانه، هر مزرعه، هر قیمت، همهچیز رو دولت دیکته میکرد. استالین و پولیتبورو ( یعنی همون حلقه داخلی و مرکزی حزب کمونیست مثل همون چیزی که الان تو چین هم وجود داره) جهت کلی رو مشخص میکردن، بعد آژانسهای دولتی یه برنامه پیچیده مینوشتن، و با مذاکره با مدیرای ارشد، قانون میشد. هدف بزرگ استالین، رشد سریع صنایع سنگین مثل فولاد و تسلیحات بود. میخواست به اروپا برسه، چون از جنگ میترسید و میدونست با عقبماندگی صنعتی، شوروی نابود میشه. تو سخنرانی ترسناک و دقیقش تو ۱۹۳۱ هم گفت: «ما ۵۰ یا ۱۰۰ سال از کشورهای پیشرفته عقبیم. باید تو ۱۰ سال این عقب موندگی رو جبران کنیم، وگرنه ما رو له میکنن.» دقیقاً ۱۰ سال بعد، آلمان بزرگترین تهاجم زمینی تاریخ رو به شوروی شروع کرد.
برای این رشد سریع، کشاورزی رو غارت کردن. غذا، کارگر و منابع عظیمی به کارخانههای شهرا فرستادن. تو ۱۹۲۸، ۸۵ درصد مردم دهقان بودن و با روشهای قدیمی و بهره وری پایین کار میکردن. مالیات گرفتن از این روستاهای پراکنده هم سخت بود. استالین راهحلش “جمعیسازی” بود: همه دهقانا رو تو مزارع دولتی یا اشتراکی جمع کرد که صدها یا هزارها نفر با هم برای دولت کار میکردن. این فاجعهبار بود – حدود ۱۲ میلیون نفر مردن. تقریباً همه غذای تولیدشده به شهرا رفت تا صنایع سنگین اوج بگیره و رشد کنه. مالیات و توزیع غذا راحتتر شد، ولی نبود انگیزه، کشاورزی رو ضعیف کرد.
تو سرمایهداری، اگه سختتر یا بهتر کار کنی، پول بیشتری میگیری. کارفرما برای نگه داشتنت پاداش میده. ولی تو شوروی، دستمزد ثابت بود. یعنی فرقی نداشت که آدم با هوش و با تجربه و با پشتکاری باشی یه تنبل و و بی انگیزه و کم خرد دستمزدت برای کار مشابه و هم سطح کاملا ثابت بود.
بعداً سعی کردن انگیزه بدن، ولی پول اضافی فایده نداشت، چون چیزی برای خرید نبود. قیمتا رو پایین و ثابت نگه میداشتن تا مردم راضی بمونن، ولی تقاضا از تولید بیشتر بود. کالاها یا نبودن یا سریع تموم میشدن. صنایع سنگین همیشه اولویت داشت، نه کالاهای مصرفی. پس سیستم انگیزه و علامت دهی اقتصادی از طریق قیمت و دستمزدکار نمیکرد و بهرهوری به شدت افت کرد.
با این حال، اقتصاد پیش میرفت. از ۱۹۲۸ تا جنگ جهانی دوم، سالی ۵.۸ درصد اقتصاد شوروی رشد کرد و وقتی غرب راکد بود، دو برابر شد. این هم دلیل اصلیش جابهجایی اجباری کارگرا از مزارع ناکارآمد به صنایع سنگین بود. تولید اقتصادی زیاد شد، ولی فقط با افزایش نهاده های نیروی کار و سرمایه نه بهره وری و رشد تکنولوژی – مثلاً برای فولاد بیشتر، کارخانه و کارگر و آهن بیشتری میذاشتن. ولی کیفیت رشد پایین بود. مدیرای کارخانهها فقط به هدف تولیدی که دولت مرکزی براشون تعیین کرده بود فکر میکردن و تا میتونستن نهاده های تولید میخواستن. برنامهریزا سعی کردن بهرهوری رو بالا ببرن و با همون نهاده ها تولید بیشتری خواستن و براش پاداش هم میدادن، ولی مدیرای زبر و زرنگ یا وقتی به هدف میرسیدن کار رو متوقف میکردن و دیگه ادامه نمیدادن، یا اگه هدف سخت بود، کم کار میکردن تا سال بعد هدفی که براشون قراره تعیین بشه کمتر بشه. کارخانهها کارگر اضافی نگه میداشتن، چون زنجیره تأمین غیرقابل اعتماد بود. گاهی کارگرا بیکار بودن، گاهی که مواد میرسید، همه لازم بودن و میومدن سر کار. نتیجه؟ یه کارخانه شوروی دو برابر یه کارخانه آمریکایی کارگر داشت. بیکاری صفر بود، ولی این از ناکارآمدی بود، نه بهرهوری. تجهیزات جدید هم که میاومد، بلااستفاده میموند، چون مدیرا انگیزهای برای ریسک و آموزش نداشتن.
مشکل بزرگتر، اطلاعات بود. برنامهریزی اقتصاد یه کشور بزرگ صنعتی، اطلاعات کامل میخواد، ولی شوروی نداشت. ناکارآمدی صنایع ادامه پیدا میکرد، چون انگیزهها درست نبودن. وضع نوآوری هم که فاجعه بار بود. تو سرمایهداری، اختراع سود میاره، ولی تو شوروی و سیستم کمونیستی، با دستمزد ثابت و کالاهای کم، کسی دنبال نوآوری نبود. سعی کردن با خرید ماشینآلات از غرب جبران کنن یه بخشی از این کمبودهای بهره وری رو – مثلاً با فیات قرارداد بستن یه کارخانه خودرو بسازن – ولی هم گرون بود هم به غرب وابسته میشدن. کشاورزی ضعیف هم نیاز به واردات غذا رو زیاد کرد. دهه ۱۹۷۰، قیمت نفت اوج گرفت. روسیه هم که یکی از کشورهای غنی از منابع هیدروکربنی و نفت و گازه. با صادرات نفت تونستن هزینهها رو تا حد زیادی جبران کردن. ولی وقتی ذخایر غرب روسیه کم شد و قیمت نفت افتاد، هزینهها بالا رفت. دیگه نمیتونستن نهاده های تولید رو زیاد کنن، چون بیشتر مردم از مزارع به صنایع منتقل شده بودن سرمایه هم زیاد تو دستشون نبود برای سرمایه گذاری دولتی و سرمایه گذاری خصوصی هم که اصلا مفهومی نداشت. رشد اقتصادی تا اواخر دهه ۱۹۷۰ به ۲ درصد رسید، یعنی کمتر از غرب. فقط ارتش با سرمایهگذاری عظیم رشدش ادامه داشت، ولی کافی نبود. ناتو هم که تو این دوره تشکیل شده بود و شکافش از نظر تکنولوژی و تسلیهات و نیروی انسانی بهره ور و کاربلد داشت با ارتش شوروی زیاد میشد.
این سیستم از کجا ضربه خورد؟. تا دهه۱۹۶۰ که مردم رو داشتن از سر مزارع میاوردن تو کارخونه ها کار کنن و تولید داشت رشد میکرد اوضاع خوب بود، وقتی دیگه نمیشد نهاده جدید و نیروی کار جدید وارد صنایع کرد ، نیاز به نوآوری و تغییر بود. ولی قدرتمندا نذاشتن، چون قدرت و ثروتشونو از دست میدادن. مثل تزارا که از صنعتیسازی ترسیده بودن، کمونیستها هم از واگذاری قدرت میترسیدن.همین باعث شد رشد اقتصادی کم و کمتر بشه هرچی به ۱۹۷۰ نزدیک تر میشدن. مثلاً تو دهه ۱۹۵۰، تولید فولاد از ۱۲ میلیون تن به ۴۵ میلیون تن رسید، ولی دهه ۱۹۷۰، رشد کند شد و ناکارآمدیها تازه عیان شد. صفهای طولانی برای نون، کمبود کالاهای ساده مثل صابون، و فساد تو سیستم برنامهریزی، مردم رو خسته کرد. وقتی میخائیل گورباچف تو ۱۹۸۵ اومد و اصلاحات دموکراتیک و اقتصادی – مثل “گلاسنوست” و “پرسترویکا” – رو آورد، دیگه دیر شده بود. نظام از بیثباتی اقتصادی ترک خورده بود. با باز کردن فضا، کنترل از دستش در رفت و ۱۹۹۱، شوروی فروپاشید.
داستان سقوط شوروی، داستان اقتصادش بود. یه رشد خیرهکننده که دنیا رو شگفتزده کرد، ولی ناپایدار و پر از ناکارآمدی. رشد شوروی برای مردمش نبود، برای قدرتمندا و اولیگارشا بود.
تمامی حقوق مادی، معنوی و انتشار برای پادکست نرخ محفوظ است.