قبل از این که درباره خود رکود بزرگ صحبت کنم بهتره یه سری بزنیم به دنیای قبل از رکود بزرگ. تو این دنیا بریتانیا ابرقدرت جهان بود و از سیاست اقتصادی تجارت آزاد حمایت می کرد. یعنی سیستمی که توش کشورها میتونستن آزادانه با هم مبادله تجارتی داشته باشن با حداقل موانع و محدودیت ها.
منطقه ها و کشورهای فقیرتر تو مقیاس اقتصاد جهانی اون موقع مواد اولیه و کالاهای بیشتر کشاورزی تولید می کردن و میفروختن به کشورهای صنعتی و پیشرفته تر. کشورهایی که نسبت به بقیه صنعت پیشرفته تری داشتن هم مثل انگلستان این مواد اولیه و کالاهای خام رو تبدیل می کردن به محصولات با ارزش افزوده بالاتر و گرون تر و به درد بخورتر و میفروختنشون به سرتاسر دنیا.
البته همین پیشرفت های پر شتاب صنعتی هم این امکان رو فراهم می کرد که روز به روز قیمت کالاهای تولیدی صنعتی کمتر بشه و بیشتر هم تولید بشه از طرف دیگه دنیا هم بره به سمت وابسته بودن همه به هم.
آمریکا هم شرایط خیلی خوبی تو همچین وضعیتی داشت. توی دنیای جدید با عرضه و تقاضای کالاهای جدید. تو یه منطقه امن از دنیا، به دور از تنش های نظامی بقیه دنیا به علاوه جمعیت زیاد. همین به آمریکا کمک می کرد بتونه کارخونه های زیادی رو بسازه که مردم زیادی هم توش به عنوان نیروی کار مشغول بشن.
آمریکاییها داشتن کار میکردن، حقوق میگرفتن، کالاهای بیشتری مصرف میکردن و با پولی که پس انداز کرده بودن کم کم سهام میخریدن. شرکتها اون موقع بیشتر سودشون رو تقسیم نمیکردن پس سود تو شرکت میموند و باهاش تجارت میکرد و سهامشون ارزشمند تر میشد. مردمی که زودتر سهام خریده بودن میتونستن سهامشون رو با قیمت های بالا و سودهای خیلی خوبی بفروشن. خیلی ها نشستن یه حساب سرانگشتی کردن و دیدن اگه برن از بانک وام بگیرن و بیان سهام بخرن بعد از یه مدت کوتاه با سود خوب میتونن سهامشون و بفروشن و هم وام و سودشو به بانک پس بدن و هم یه پول زیادی تو جیبشون بمونه.
چهارشنبه ۲۳ اکتبر ۱۹۲۹، بدون هیچ هشداری بازار سهام نیویورک شروع به ریزش میکنه. سرمایه گذارا متحیر و بهت زده بودن. توی ۵ سال گذشته بازار بورس فقط رفته بود بالا. تو ۱ ساعت ۲.۵ میلیون برگه سهام پشت سر هم عرضه شده بودن.
فردای اون روز یعنی ۲۴ اکتبروقتی سرمایه گذارا میان که خرید و فروش سهام رو شروع کنن یه حس و حال عجیبی وجود داشت. انگار یه چیزی عوض شده بود. معامله ها و سرمایه گذارا اون آدمای سابق نبودن. انگار که همه میدونستن یه اتفاقی قراره بیفته ولی نمیدونستن چیه. یهو ترمزها بریده میشه، انگار که قطار راه بیفته و هیچ کس نتونه جلوشه بگیره. همه با سرعت تمام شروع میکنن به فروختن سهماشون، میخواستن بفروشن ولی هیچ خریداری تو بازار نبود. قیمت سهم ها شروع کرد به پایین اومدن، ۲ دلار، ۴ دلار، ۱۰ دلار، همینطور بیشتر و بیشتر قیمتا میومد پایین. ترسناک بود. صدای داد و فریاد و جیغ و نفس نفس زدن تو تالار بورس نیویورک پیچیده بود.
خبر پخش شده بود و چندین هزار نفر بیرون از تالار بورس جمع شده بودن. از خیابون برادوی تا ایست ریور جمعیت موج میزد. مردم میخواستن بفهمن چه اتفاقی افتاده، چه خبر شده. از همدیگه میپرسیدن، از اونایی که از تو تالار بورس میومدن بیرون میپرسیدن ولی هیچ کس درست و حسابی چیزی نمیگفت، نه اینکه بدونه و نگه، هیچ کس نمیدونست چرا. سر و صدا زیاد بود، صدای داد و فریاد برای خرید و فروش ولی هیچ کس توضیحی نمیداد چه خبره. بعضی از اونایی که وسط جمعیت بودن عمق فاجعه ای که قراره پیش بیاد رو داشتن حس میکردن. فاجعه ای که تو ۵ روز آینده قراره پایه های مالی و پولی ایالات متحده و خیلی از کشورهای جهان رو فرو بریزه.
اما برای اینکه بفهمیم چی باعث این سقوط و رکود بزرگ شد باید یک دهه برگردیم به عقب، زمانی که انقدر اوضاع خوب بود و اعتماد به نفس مردم و دولت آمریکا بالا رفته بود که همه فکر میکردن این شکوفایی بعد از جنگ جهانی اول قراره تا ابد ادامه پیدا کنه.
۱۹۱۹ آمریکا با سربلندی از فاتحان جنگ جهانی اول بود و به عنوان یه قدرت جهانی نوظهور خودش رو ثابت کرده بود. حس خوشبینی همه فضا رو پر کرده بود. بریتانیا و هم پیمان های اروپاییش از جنگ خسته و داغون داشتن تو مشکلات مالی کمر خم میکردن ولی اونور دنیا آمریکا تو سرخوشی و رونق و رقص و طرب و پایکوبی بود. دوران نا اطمینانی تموم شده بود و کمتر کسی شک داشت که آمریکا قراره سرزمین رویاها بشه.
۱۹۲۰ با رسیدن الکتریسیته به شهرها همه چیز روشن و قشنگ تر هم شد. تکنولوژی های جدید معرفی شد، هواپیما، رادیو، کالاهای با دوام و لوازم خانگی که خونه ها و زندگی مردم رو راحت تر، سریع تر و لوکس تر میکردن تبدیل شده بودن به لوازم و کالاهای اساسی زندگی خانواده های آمریکایی. صنعت خودروسازی هم یهو شکوفا شد تو این دوره.
اگه دوست داشتید اپیزود هنری فورد رو گوش کنید اگر نشنیدینش که توش در مورد هنری فورد و خط تولیدش صحبت کردم. خلاصه که روزای بد رفته بود و روزای خوشی و ناز و نعمت اومده بود.
همه اینا میگفت جامعه آمریکایی داره میره سمت مصرف گرایی شدیدی که تا اون روز تو دنیا بی سابقه بود. برای اینکه مردم ترغیب بشن به خرید بیشتر و مصرف بیشتر، اجناس رو قسطی هم میفروختن. تقریبا همه چیز رو با هر قیمتی میشد قسطی بخری. جنسو الان ببر و مصرف کن بعدا پولشو بده. معنیش میشد این. خوب کی از این روش پرداخت بدش میاد؟ مخصوصا که درآمدا بالا بود و کشور و بازار تو رونق. همین قسطی فروختن هم خودش نوآوری دهه ۱۹۲۰ بود.
هر روز با تبلیغات زیاد مردم عادت کرده بودن به اینکه امروزتو خوب زندگی کن و بیخیال فردا شو. فردا میاد و اوضاع هم خوبه و نگرانی ای نیست. به نظر میرسید عصر اقتصادی ای شروع شده که همه مردم آمریکا قراره ثروتمند بشن و لوکس زندگی کنن. با این آسون بودن قرض گرفتن و اعتبار گرفتن و زیاد شدن حساب های پس انداز و درآمدا هر روز راه های جدیدی برای بیشتر پول دار شدن هم پیدا می شد.
از جنگ جهانی اول دولت آمریکا یه کار داشت میکرد که هزینه هاشو تامین کنه. دولت داشت اوراق بدهی یا اوراق قرضه میفروخت که به لیبرتی باند معروف بود اگه بخوایم ترجمش هم بکنیم میشه اوراق قرضه آزادی مثلا.
وقتی دولت اوراق قرضه میفروشه یا منتشر میکنه معنیش اینه که داره از مردم قرض میگیره و بعدا باید تو سررسید این اوراق بدهی یا اوراق قرضه، اصل پول و سودشو به مردم پس بده. سلبریتی های معروفی مثل چارلی چاپلین و داگلاس فیربنکس هم دولت ازشون استفاده مبکرد یا استخامشون کرده بود که تو تجمع های بزرگ مردمی که میرن این اوراق رو تبلیغ کنن و به فروشش کمک کنن. اوراق قرضه لیبرتی باعث شد مردم برای اولین بار سرمایه گذار اوراق بهادار بشن. طعم شیرین سرمایه گذاری رو بچشن. یاد بگیرن اوراق بهادار چیه و بیارنش تو برنامه ریزی ها و هدفهاشون.
برای اولین بار دیدن یه دارایی ای هست به اسم اوراق بهادار که میشه گرفتش و تا سررسیدش نگه داشت و هر ۶ ماه یا ۳ ماه سودشو گرفت. میتونن روش فیمت بذارن و معاملش کنن. روزنامه ها و نشریه ها هم هر روز قیمت اوراق رو اعلام میکردن پس اگه شما یه آمریکایی دهه ۲۰ بودی و اوراق داشتی میتونستی هر روز روزنامه رو باز کنی و ببنی اوراقی که داری امروز چند می ارزه. این تازه بود و جذاب. این یه فرهنگ جدید بود. فرهنگ سرمایه گذاری عمومی، فرهنگ تامین مالی دولت از طریق قرض گرفتن از مردم.
این بازار جدید که شکل گرفت یه گروه از آدما فهمیدن که میتونن از این بازار استفاده کنن که سودهای خوبی به جیب بزنن. بانک دارهای وال استریت.
برای سال های وال استریت که مرکز مبادلات مالی ایالات متحده بود فقط دست یک سری بانک دار مشخص بود که اوراق بهادارو فقط بین خودشون با هم معامله میکردن. مردم عادی هم نمیتونستن تو این معاملات وارد بشن. در وال استریت روشون بسته بود
اما چارلز میچل کسی بود که فرصت جدید رو دید. فرصت اینکه دنیای مالی چهره جدید از خودش نمایش بده و فضای مالی رو تغییر بده. میچل رئیس سیتی بنک بود و اولین کسی بود که وجود این فرصت سودآورو تشخیص داد.
اون متوجه شد که مردم از زمان جنگ جهانی اول که شروع کردن به اوراق قرضه خریدن، تا اون روز حجم عظیمی اوراق دستشونه و تنها کاری که باید کرد اینه که اوراق جدید شرکتی و سهام شرکت ها رو هم بهشون عرضه کنی. چون اونا میخرنش! یاد گرفتن که بخرنش و بهش اعتماد کنن پس چرا ما بهشون اینا محصولات و ابزار جدید و جذاب مالی رو نفروشیم؟ اینجوری هم مردم به تامین مالی شرکت های خصوصی کمک میکردن هم میتونستن برای خودشون سود بسازن. ایده ایده جذابی بود.
سرمایه گذاری تو سهام همیشه برای مردم عادی یه سرمایه گذاری فوق العاده ریسکی تصور میشد که اصلا نمیتونن واردش بشن. جدا از اینکه بانکدارای وال استریت نمیذاشتن مردم عادی سهام معامله کنن خود مردمم علاقه ای نداشتن. اما دوران عوض شده بود و تو دهه ۱۹۲۰ دیگه سرمایه گذاری مردم تو بورس و سهام شرکتها و اوراق دولتی و شرکتی خیلی هم امن و جذاب به نظر می رسید.
میچل کارگزاری های خودشو تو سراسر کشور باز کرد، جاهایی که مردم پول زیادی دستشون بود ولی نه سرمایه گذاری درست حسابی ای دم دستشون بود نه سفته بازی بلد بودن. این حس سفته بازی دیوانه وار همه جور آدمی رو درگیر کرد نه فقط کسایی که کار مالی و اقتصادی میکردن. همه و همه درگیرش شده بودن. تو سراسر آمریکا از نیویورک و واشنگتن گرفته تا شهرهای کوچیک و روستاها همه عاشق سهام و اوراق شده بودن.
تلگراف اختراع شده بود و قیمت سهام خیلی سریع از راه تلگراف به همه جای کشور مخابره می شد. ۱۰۰ درصد سود کردن تو چند روز خیلی چیز عجیبی نبود. اگه به یکی میگفتی مثلا من با ۴۰۰۰ دلار ۱۰۰۰۰ دلار سود کردم احتمالا در جواب میگفت بدک نیست.
همه جور شرکتی هم سهامش معامله می شد، شرکتهای خودرو سازی ، پستی، نفتی، فولادی و یکی از جذاب ترین شرکت ها که لیدر بازار هم حساب میشد شرکت رادیو آمریکا بود. اون موقع لبه تکنولوژی همین رادیو هایی بود که الان دیگه ما استفاده ای ازشون نمیکنیم. یه ایده جدید این بود که بتونن رادیو رو بذارن تو ماشین که موقع رانندگی رادیو گوش کنن.
اگه شرکتی یه کالایی تولید میکرد و میفروخت که مردم تو زندگی روزمره ازش استفاده کنن سهامش خیلی زیاد پر طرفدار میشد. سرمایه گذارا میرفتن سهمشو میخریدن که بگن ما سهامدارشیم. به همین سادگی!
میانه های دهه ۱۹۲۰ تقریبا ۳ میلیون آمریکایی تو بازار سهام فعال بودن و جامعه آمریکایی پر از داستان های جذابی شده بود راجب میلیونرهایی که یه شبه با سهام ثروتمند شده بودن. قیمت سهام فقط بالا و بالاتر میرفت، خبری از نزول بازار نبود.
سلبریتی ها و بازیگرا هم شده بودن سفته باز و سرمایه گذار مثل چارلی چاپلین. البته برعکسش هم بود یعنی سفته بازار بزرگ وال استریت هم تبدیل به سلبریتی شده بودن. مردم بهشون به چشم یه کارآفرین، یه آدم خلاق و کسایی که داشتن آمریکا رو ثروتمند میکردن نگاه می کردن.
جوزف کندی، پدر کندی معروف که بعدها رئیس جمهور آمریکا شد یکی از این سرمایه گذارا و سفته بازهای معروف و بزرگ وال استریت بود. نکته جالب این سوپر استارهای وال استریتی برای مردم این بود که میدیدن اینا یه روزی مثل خودشون یه آدم عادی بودن که به اینجا رسیدن، پس این امید توشون جرقه میزد که اگه اونا تونستن پس منم میتونم.
انقدر اعتماد به ادامه دار بودن سودها زیاد بود که مردم شروع کردن به وام گرفتن برای سهام خریدن. خرید اعتباری یا بهش buying on margin هم میگن. سرمایه گذاری یه بخشی از پول سهام رو خودش میده و بقیه شو کارگزاری به صورت اعتبار در اختیارش میذاره و یه سودی هم بابت این اعتبار از سرمایه گذار میگیره.
اواخر دهه ۱۹۲۰ دیگه کار به جایی رسیده بود که نزدیک به ۹۰ درصد قیمت سهامی که میخریدن رو اینجوری تامین میکردن. فکرشو بکنین مثلا یه سهامی که ۱۰۰۰ تومنه همه فقط ۱۰۰ تومنشو داشته باشن و ۹۰۰ تومنشو وام بگیردن. اصلا تصورش هم وحشتناکه.
هیچ قانونی اون موقع نبود که ماکزیمم چقدر میشه اعتبار گرفت، یه خاطر همین مردم بی ملاحظه اعتبار میگرفتن. اعتبار پشت اعتبار و معلوم نبود کی قراره این اعتبارارو پس بده.
خوب معلومه که وقتی اینجوری اعتبار دست مردم باشه هر روز تقاضا برای سهم زیاد میشه و قیمتا بالا و بالاتر میره. ۱۹۲۸ تقریبا تو ۱۲ ماه قیمتها ۵۰ درصد رفت بالا.
اقتصاد داشت رشد میکرد، وال استریت داشت رشد میکرد، بیزنس ایز بیزنس شعار روز بود و دولت هم به نظر میرسید تنها کاری که باید بکنه اینه که بره کنار، جلوی دست و پا نباشه تا دست نامرئی بازار کار خودشو بکنه و همه چیزو به تعادل برسونه. یه عده از بانکدارا و حلقه داخلی پر نفوذ از سهامدارای بزرگ وال استریت بودن که تو دولت نفوذ زیادی هم داشتن مثل jp morgan که داستانش رو هم تو اپیزود های قبلی نرخ گفتم. همین نفوذ و قدرتی که این افراد داشتن باعث شده بود که قانون گذاری و کنترل دولت روی وال استریت به حداقل خودش برسه. اگه مثل قدیم بازار بورس کوچیک بود و پول جامعه اینقدر وسیع و با قدرت توش نیومده بود به نظر میرسه مشکلی پیش نمیومد ولی وقتی کار به مردم عادی و پس اندازها و درآمدها و اون حجم وسیع اعتبارهایی که گرفته بودن میرسه خوب تبعا ماجرا میتونه مشکل دار بشه.
ماه مارس ۱۹۲۹ هربرت هوور که یه جمهوری خواه بود برنده انتخابات شد و وارد کاخ سفید شد. تو نطق مراسم تحلیفش به مردم آمریکا اطمینان داد که آینده روشنی در انتظار ماست. هوور گفت ما به بالاترین سطح رفاه و پیشرفت اقتصادی رسیدیم که تا حالا جهان به خودش دیده
درسته که هوور جلو چشم مردم و رسانه ها این حرف هارو زد ولی پیش خودش نسبت به اون چیزی که داشت تو وال استریت و اقتصاد اتفاق میفتاد مشکوک بود. ولی هوور هیچ کاری نکرد تا جلوی این عطش عجیب خرید سهام رو بگیره چون هیچ انگیزه سیاسی ای برای این کار نداشت. به غیر از رئیس جمهور آمریکا آدمای دیگه ای هم بودن که احساس خطر کرده بودن و هر لحظه احتمال میدادن که یه فاجعه اقتصادی رخ بده. یکی از اونها هم بانکداری بود به اسم پول واربرگ. واربرگ اعلام کرد که اگر هرچه سریع تر فکری به حال این روش اعتبار دهی بازار سهام نشه سقوط مالی و اقتصادی بزرگی اتفاق میفته که کل کشور رو درگیر میکنه. متاسفانه هیچ کس بهش توجهی نکرد. همه داشتن پول در میاوردن و خوششون نمیومد کسی بیاد و این حرفا های منفی رو بزنه.
بین ماه می و سپتامبر ۱۹۲۹ ۶۰ تا شرکت دیگه هم وارد بورس نیویورک شدن که میشد تقریبا ۱ میلیون سهم بیشتر که وارد بازار شده بود و حباب هم روز به روز بزرگتر می شد. یک دهه بود که بازار بورس پشت سر هم رشد کرده بود، بدون وقفه و اواخر سپتامبر ۱۹۲۹ بازار سهام شروع کرد به نوسان های زیاد. هوور نگران بود، از مشاوراش میپرسه که به نظرتون وقتش نرسیده که کای کنیم و مشاوراش در جواب میگن نه، همه چیز خوبه و دولت هییچ دخالتی نیاز نیست بکنه! ۵ روز بعد ریزش شروع شد. هیچ کس نمیدونه چی باعث شد که ناگهان اعتماد به سهام از بین بره ولی ماجرا شروع شده بود. جرفه رکود بزرگ زده شد.
اولین عکس العمل مردم حیرت بود، امکان نداره اتفاق افتاده باشه! یه نفر از بریتانیا هم اون روز اونجا بود. وینستون چرچیل. چرچیل بیشتر پول خودش رو تو بازار بورس آمریکا سرمایه گذاری کرده بود تو روز واقعه اونجا بود. چرچیل بخش زیادی از ثروتش رو داشت از دست میداد و جمعیت وحشت زده بیرون ساختمان بورس منتظر ایستاده بودن تا شاید خبر جدید بشنون. وقتی اعتماد به چیزی یا بازاری از بین بره تر و خشک با هم میسوزن، اون ساعت ها و روزهای اول واقعه فرقی نمیکنه که فلان سرمایه گذاری ارزشمنده یا نیست همه با هم شروع میکنن به ریزش و کاری که یه قانون گذار حرفه ای باید برای نجات بازار بکنه اینه که اعتماد رو به بازار برگردونه تا منطق هم حکمفرما بشه.
حالا اون اعتبار گیری های بی قاعده داشتن خودشون رو کم کم نشون میدادن. اون همه آدمی که اعتبار گرفته بودن و سهام خریده بودن و قرار بود با بالا رفتن قیمت سهام اعتبارهاشون رو تسویه کنن به مشکل خورده بودن. قیمت سهام شرکتها به شدت داشت افت میکرد و به نظر نمیرسید کارگزاری ها بتونن پول هاشون رو پس بگیرن.
هوور و اندرو ملون که وزیر خزانه داری بود اون موقع، معتقد به سرمایه داری بی محدودیت بودن. میگفتن که به هیچ وجه دولت نباید دخالتی تو ماجرا داشته باشه و بازار خودش باید خودش رو به تعادل برسونه و میرسونه.
اوضاع وخیم تر از این حرفا بود و دست نامرئی بازار انگار دست از کار کشیده بود. البته اولش اتفاق اونقدر بزرگ به نظر نمیومد چون بلاخره بازار سهام یه بخشی از اقتصاده ولی چیزی که تاثیر مهمی داشت توقف فعالیت ها و سرمایه گذاری های مردم و شرکت ها بود. وقتی کسی پول زیادی از دست داده باشه طبیعیه که نمیتونه تا مدتی راحت بره خرید، بره تفریح، بره سرمایه گذاری کنه و این اتفاقی بود که افتاد. مردم پول زیادی از دست داده بودن و اونایی هم که وارد سهام نشده بودن چشمشون ترسیده بود . دودستی کلاهشونو چسبیده بودن.
حالا سوال اینجاست، اصلا چرا بده که مردم کمتر چیزهای مختلف بخرن،کمتر برن خرید؟
وقتی یه تاجر یا شرکت یا بیزینس چیزی رو میفروشه بخشی از درآمدش رو حقوق میده، یه بخش دیگش رو برای خرید مواد اولیه هزینه میکنه وام و تسهیلاتی که گرفته پس میده و بقیه هزینه ها.
حالا اگه کمتر بفروشه پس بانک و تامین کننده ها مواد اولیه و همه کسانی که باهاش در ارتباط بودن و بهش کالا و خدمات میفروختن هم درآمدشون کمتر میشه پس حقوق کمتری میتونن بدن و ای زنجیره ادامه پیدا میکنه. کارمندا و کارگرا اخراج میشن، تولید میاد پایین و خیلیا ورشکست میشن.
این دومینو اگر شروع بشه خیلی سخت میشه جلوش رو گرفت و هی شرایط بد و بدتر میشه. شاید برای ثروتمندا تو این شرایط اتفاق زیاد بدی نیفته و لی برای آدمای طبقه متوسط و فقیر معنیش اینه که شغل و درآمدشون رو از دست میدن، نمیتونن هزینه های روزمره شون رو پرداخت کنن و کیفیت زندگیشون به شدت افت میکنه.
حتی اونایی که تو این شرایط هنوز ورشکست نشدن یا شغلشون رو از دست ندادن هم دیگه مثل قبل خرج نمیکنن، مثلا به جای خریدن ماشین جدید یا سفر رفتن و تفریح کردن ترجیح میدن پولشون رو پس انداز کنن چون هر لحظه ممکنه اونا هم شغل و کارشون رو از دست بدن.
۱۹۳۱ بیشتر از ۲۰۰۰ بانک ورشکست شدن. اون موقع هنوز بانک مرکزی و حساب های تضمین و قانون های بانکداری پیشرفته که وجود نداشت پس وقتی بانکی ورشکست میشد کسی که تو بانک حساب داشت مجبور بود هزینه شو بده و پول هاش رو از دست میداد.
اون ریزش بازار بورس که اکتبر ۱۹۲۹ اتفاق افتاد عامل رکود بزرگ نبود ولی یه جرقه بود برای انبار باروتی که به خاطر اشتباهات سیاست گذاری دولت و بانکداری درست شده بود. وام دادن های بی قاعده بانکها، اعتبار دادن های بی قاعده شرکتها و کارگزاری ها و عدم دخالت مطلق دولت عوامل اصلی این رکود بودن.
تو تاریخ آمریکا این رکود بزرگ رو در حد جنگ داخلی مخرب میدونن. فقر و فلاکت همه جارو فرا گرفته بود. آدما تو هزینه های اولیه روزمره شون هم مونده بودن چون کار و درآمدی نداشتن اصلا که بخوان هزینه ای بدن.
به جای رونق اقتصادی ای که هوور قولش رو داده بود حلبی آبادها رونق گرفته بود و مردم چون رئیس جهور رو مقصر این وضعیت و فقر گسترده و بی کاری میدونستن اسم این حلبی آبادها رو گذاشته بودن هوور ویل یا مناطق و شهر های هوور. بیشتر یه تیکه و کنایه به عملکرد ضعیف هوور بود.
۱۹۳۲ دوره ۱۲ ساله ریاست جمهوری خواه ها تو کاخ سفید به آخر رسید. فرانکلین روزولت دموکرات به قدرت رسیده بود و اولین وظیفش برگردوندن اعتماد بود به اقتصاد آمریکا. اون به مردم قول داد که سیستم بانکی و مالی رو اصلاح میکنه. روزلوت خیلی سریع وارد عمل شد. دستور داد که بانکها حتما باید تحت نظارت دولت کار کنن و سپرده های بانکی رو هم گارانتی کرد. روزولت sec یا همون کمیسیون بورس اوراق بهادار آمریکا رو هم بنیان گذاری کرد که کارش نظارت بر وال استریته. اما همه این کارها هم باعث نشد که رکود بزرگ بر طرف بشه.
رکود به سرتاسر دنیا نفوذ کرده بود.
دیگه معلوم شده بود این تصور که همه باید ثروتمن یا بشن فقط یه خیال باطل بود. بدتر از همه و ترسناک ترین ویژگی این رکود هم این بود که انگار اصلا هیچ راهی برای درمانش نیست قرار نیست تموم بشه. اقتصاددانها هم فقط داشتن دستاشونو میمالیدن به هم و به مغزشون فشار میاوردن و دست به دامن روح آدام اسمیت میشدن که بتونن یه راه حلی پیدا کنن. بیکاری اون هم این نوع بیکاری اصلا جزو مشکلات احتمالی نظام اقتصادی هم به حساب نیومده بود. اصلا همچین وضعیتی برای اقتصاد دانهای کلاسیک بی معنی و متناقض و توهم بود.
وقتی آدم به وضعیت اون دوره فکر میکنه به نظرش میرسه احتمالا یه اقتصاددان چپ، عبوس، علاقمند به پرولیتاریا و بزرگ شده تو یه خانواده فقیر باید بیاد و با نظریه خودش اوضاع رو روبه راه کنه ولی اتفاقا کاملا برعکس شد. آدمی که رفت دنیال حل این مشکل مردی بود اهل ذوق و هنر، اهل ریاضیات، علاقمند به سرمایه داری و ثروتمند. اقتصاددان بزرگی که تو دانشگاه کمبریج صاحب نظر بود، تو خزانه داری و بانک و بیمه و نهادهای دولتی کار کرده بود، کتاب های متعددی نوشته بود جالب تر از همه اینکه سال به دنیا اومدنش سالی بود که کارل مارکس از دنیا رفته بود یعنی سال ۱۸۸۳.
اسمش جان مینارد کینز بود. یه اسم و فامیل قدیمی و اصیل بریتانیایی.
کینز و مارکس هر دوشون تاثیرات عمیقی تو اقتصاد گذاشتن ولی تو دو جهت مخالف. حتی از نظر ظاهری و رفتاری هم خیلی با هم فرق داشتن. مارکس یه مرد عبوس با ریش بلند و تقریبا میشه گفت با افکار سفت و سخت ولی کینز بر عکس عاشق زندگی و خوش گذرونی و تا آخرین لحظه زندگی هم از شرایطش لذت برد.
بچگی کینز به همون روال عصر ویکتوریا گذشت. هفت سالش که شده بود پدرش جان نویل کینز که به نوبه خودش اقتصاد دان سرشناسی بود فهمید پسرش خیلی مصاحب خوبیه، نشستن و حرف زدن باهاش خیلی جذابه. فقط ۱۴ سالش بود که کتاب ها و مطالب اقتصادی میخوند و از رمز و راز نرخ بهره سر درآورد. واقعا نرخ بهره اسمش سادست ولی پر از پیچیدگیه فهمیدنش و محاسبه کردنش.
تو مدرسه نشون داد واقعا باهوش و خیلی باحال و خوش مشربه البته کارای عجیب هم زیاد میکرد. مثلا یکی از بچه های مدرسه مثل پیش خدمت همیشه کنارش بود که کتاباشو براش حمل میکرد در عوضش کینز هم تو نوشتن تکلیف هاش بهش کمک میکرد. یا مثلا یکی دیگه از هم کلاسی هاش بود که کینز ازش خوشش نمیومد و گفته بود من هفته ای ۱ کتاب از کتابخونه برات میگیرم به جاش بیشتر از ۱۵ قدم به من نزدیک نشو.
نمره هاش عالی بود و هی جایزه میگرفت و بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه سیبیلاش دراومد و قد بلند شد و ۱۸ سالش شد و رفت به دانشگاه ایتون تا ریاضی بخونه ولی ۱۹۰۲ اتون رو ترک کرد و رفت به کینگز کالج کمبریج برای ادامه تحصیل. آلفرد مارشال که یه اقتصاد دان معروف و مطرحه از کینز خواست که به جای ریاضی رشته اقتصاد رو دنبال کنه و کینز هم همین کار رو کرد. اقتصاد دان معروف دیگه ای که هم دوره کینز بود و با هم در ارتباط بودن پیگو بود که حداقل هفته ای ۱ بار با کینز صبحونه میخورد و قرار بود تو کینگز کالج جانشین آلفرد مارشال بشه.
جان مینارد کینز تصمیم گرفته که وارد خدمات دولتی بشه رفت آزمون داد و جالبه بدونید که کمترین نمرش هم تو مبحث اقتصاد بود. بعدها در مورد این امتحان و نمره ای که بهش داده بودن گفت کسایی که به جواب های من نمرده داده بودن کمتر از من اقتصاد میدونستن و دلیل پایین بودن نمره هم همین بود.
سال ۱۹۰۷ بود که کینز وارد اداره هند میشه ولی کار کردن تو یه همچین اداره کوچیکی اصلا براش جذاب نبود و ۲ سال هم بیشتر اونجا دوام نیاورد و استعفا داد. اما کارکردن تو این اداره خیلی هم بی فایده نبود چون یه کتابی نوشت به اسم مسائل ارزش و مالی هندوستان که یه شاهکار بود. همون سال هم وقتی کمیسیون سلطنتی برای رسیدگی به مشکلات ارزی هند تشکیل شد از کینز ۲۹ ساله خواستن که عضو این کمیسیون بشه.
وقتی کینز برای یه سفر کاری به فرانسه رفته بود و میخواست برگرده به لندن تو به برنامه باله شرکت کرد و اونجا دختر بالرینی رو دید که عاشقش شد، لیدیا لوپوکوا. کینز با لیدیا ازدواج کرد.
حالا دیگه کینز آدم مهمی شده بود و حتی برای کنفرانس صلح پاریس بعد از جنگ جهانی اول فرستاده شده بود و از اتفاقات اونجا هم فوق العاده ناراحت بود. آلمان به پرداخت چنان مبلغ سنگینی بابت غرامت جنگ مجبور شده بود که راهی نداشت جز اینکه تو تجارت بین الملل به هرکاری دست بزنه. از نظر کینز با یاس و نا امیدی استعفا داد و ۳ روز قبل از اینکه قرارداد ورسای امضا بشه خیلی از اون قرار داد انتقاد کرد. کتابی هم نوشت با عنوان نتایج اقتصادی صلح. این کتابش هم تو زمان خودش خیلی معروف شد. عملی نبودن قرارداد از لحظه ای که امضا شد از نظر کینز مشخص بود و معلوم بود که انگیزه شروع یک جنگ دیگه رو به آلمانی ها میده.
خوب حالا که یکم در مورد کینز صحبت کردم بیایید برگردیم به رکود بزرگ و دلایلش و راه حل خروج ازش ولی یکم نزدیک تر به نگاه اقتصادیش.
بذارید از اینجا شروع کنیم که ببینیم معیار سنجش رشد اقتصادی یا پیشرفت ملی چیه؟
رشد اقتصادی و رکود اقتصادی رو با درآمدهایی که به دست میاریم اندازه میگیریم. وقتی اکثر ما به طور انفرادی (و بیشتر ما به صورت جمعی) درآمد بیشتری به دست بیاریم اقتصاد رو به رشد و رونقه و برعکس وقتی جمع درآمدهای فردی یا درآمد ملی کم بشه اسمشو میذاریم رکود.
اما درآمد ملی یه مفهوم ایستا و بی حرکت که نیست. خصوصیت اقتصاد تعییرات و جریان داشتن درآمدا و دست به دست شدنشه. هر معامله ای که میکنیم یه بخشی از درآمدهای خودمون رو میریزیم به جیب یه نفر دیگه معامله هم منظورم معاملات خیلی پیچیده و عجیب نیست ها، همین خرید خوراک و پوشاک و لوازم اساسی گرفته تا حالا معاملات بزرگتر و سرمایه گذاری ها . به همین ترتیب هم هر ریال یا هر دلار از درآمدهای ماه چه میخواد حقوق و دستمزد باشه چه بهره و سود بانکی باشه چه اجاره باشه بلاخره یه بخشی از درآمدهای بقیه هست. از راه همین دست به دست شدن درآمدهاست که اقتصاد زنده هست و ادامه میده.
تا اینجای کار همه چی کاملا ساده و مشخص و راست و مستقیمه. مشکل از اونجا شروع میشه که یه بخشی از درآمدهای همه هست که مستقیم وارد بازار نمیشه که بخواد درآمد یکی دیگه رو تامین کنه اونم پس انداز مردمه. هر وقت همه ماها پس اندازهامون رو بذاریم تو قلک تو خونمون یا بذاریم زیر بالشمون یا به صورت نقد به گوشه احتکار کنیم تا حدی جریان نقد و درآمد رو متوقف میکنیم. ینی به جامعه کمتر از چیزی که به ما داده برگردوندیم. هر وقت این فرآیند توقف گردش پول به صورت گسترده ای اتفاق بیفته وارد رکود و کسادی میشه اقتصاد.
حالا بذارید بریم تو واقعیت دوران معاصر، چون ما تو دوره ای که زندگی میکنیم که پولامون رو تو خونه نگه نمیداریم. میذاریمش بانک، میذاریم تو بورس، اوراق میخریم بلاخره پول تو اقتصاد داره میچرخه. ما پس اندازمون رو میذاریم بانک یا تو اوراق یا تو بورس و بازرگان یا شرکتی که نیاز به سرمایه گذای داره میره وام مییره یا از اون پس انداز به یه روشی بلاخره استفاده میکنه و این چرخه ادامه پیدا میکنه.
حالا یه سوال دیگه. با این شرایط آیا امکان داره اقتصاد وارد رکود بشه؟ جوابش ایمه که بله. بازرگان و تاجر و شرکت تولید فقط وقتی به اون پس انداز همه ماها احتیاج داره و ازش استفاده میکنه که بخواد کسب و کار خودش رو توسعه بده وگرنه با همون هزینه ها و فروش قبلی خودش که داره زنده میمونه و کارش رو میکنه. اگر نخواد کسب و کارش رو توسعه بده نیازی هم به اون پس اندازا نداره.
مشکل دقبقا از همین جا شروع میشه. ممکنه بپرسید چرا شرکت یا تاجر نخواد توسعه بده کارشو، اون ممکنه بخواد ولی از طرف دیگه ممکنه شرایط برای توسعه اون وجود نداشته باشه. مثلا یه شرکت رادیو سازی تو قرن بیستم توسعه براش معنی داشت ولی الان چی؟ اینکه بخواد سرمایه گذاری کنه و رادیو بیشتری تولید کنه به درد هیچ کس نمیخوره.
بنابراین اگر پس اندازها برای گسترش و توسعه صنعت و تکنولوژی و تجارت استفاده نشه باز هم همون نتیجه رکود رو کسادی رو برای اقتصاد به بار میاره. انگار یه الاکلنگی بین پس انداز و سرمایه گذاری شکل گرفته که سرنوشت اقتصاد هم بهش وابسته هست. ممکنه سرمایه گذاری اونقدر کم باشه که نتونه پس اندازها رو تو خودش جذب کنه یا پس اندازها اونقدر کم باشه که برای سرمایه گذاری کافی نباشه. آزادی اقتصادی کمک میکنه که اینا با هم به تعادل برسن ولی باید حواسمون باشه که ممکنه دوره های رونق و رکود خم پیش بیاد.
خوب برگردیم به کینز. کینز رساله ای مینویسه با موضوع رساله ای در باب پول و از این الاکلنگ پس انداز و سرمایه گذاری هم توی این رساله توصیف های جالبی میکنه. با همه تجزیه و تحلیل های استادانه ای که کینز تو این رساله میکنه بعد از یه مدت میذارتش کنار. چون این نظریه یه اشکال اساسی داشت. طبق این نظریه اگر پس انداز ها زیاد شد قیمت قرض گرفتن پول که میشه همون نرخ بهره کاهش پیدا میکنه. وقتی نرخ بهره کاهش پیدا کنه خوب سرمایه گذارا براشون قرض گرفتن پول و راه اندازی کارخونه جدید و توسعه کسب و کارشون جذاب میشه پس باید سرمایه گذاری افزایش پیدا کنه و اقتصاد از رکود خارج بشه اما این درست همون چیزی بود که تو رکود بزرگ اتفاق نیفتاد. این نظریه از پس توضیح اینکه چطور یه اقتصاد ممکنه به مدت طولانی تو رکود باقی بمونه بر نمیومد.
کتاب شاهکار و انقلابی کینز در حال تهیه بود. جرج برنارد شاو به کینز توصیه کرده بود که حتما کتاب های مارکس و انگلس رو بخونه کینز هم سال ۱۹۳۵ نامه ای به شاو نوشت و گفت کتاب هارو خونه ولی نظرش رو جلب نکرده. کینز به شاو مینویسه “برای اینکه به حالت روحی من پی ببری لازم است بدانی اعتقادم بر این است که کتابی درباره نظریه اقتصادی بنویسم که کاملا انقلابی بر انگیزد، البته تصور نمیکنم بی درنگ بلکه در طول ۱۰ سال آینده و شیوه تفکر جهان را درباره مسائل اقتصادی دگرگون کنم. نمی توانم انتظار داشته باشم تو یا کسان دیگر در شرایط کنونی این سخن مرا باور کنید اما شخصا نتنها به آنچه که از ذهنم می گذرد امیدوارم بلکه کاملا یقین دارم.”
طبق معمول حق با کینز بود. کتاب نظریه عمومی در باب اشتغال، بهره و پول مثل بمب صدا کرد. احتمالا وقتی شاو و بقیه اقتصاد دان های اون دوره کتاب رو خوندن چشماشون از حدقه زده بیرون. کتاب دریای بی کرانی بود از اقتصاد، جبر، مسائل انتزاعی و حساب دیفرانسل و فقط یه قیمت کوچکی از کتاب متن و نثری شیوا و مشخص داشت. خیلی بیشتر از کتاب های ثروت ملل و سرمایه میشه اسم کتاب اقتصادی روش گذاشت.
کینز به یه نتیجه تکان دهنده رسیده بود. حقیقت اینه که اصولا هیچ مکانیزم مطمئن و خودکاری وجود نداره که اقتصاد رو همیشه و بدن دخالت به تعادل برسونه. اقتصاد مثل الاکلنگ نیست همواره خودشو به تعادل برسونه بلکه مثل آسانسوریه که میتونه بالا و پایین بره و تو هر طبقه هم برای مدت ها متوقف بشه . طبقه بالای بالا یا طبقه همکف! برای مدت طولانیف درست مثل یه کشتی به گل نشسته اقتصاد ممکنه تو رکود و کسادی باقی بمونه اگر به حال خودش رهاش کنیم.
کینز اینطور توضیح میده که وقتی اقتصاد گرفتار بحران و آشفتگی میشه درآمد همه و بنابراین درآمد ملی کاهش پیدا میکنه و بر اثر این وضع پس اندازها هم کاهش پیدا میکنه و راکد میشه. کینز سوال میکنه که چطور ممکنه وقتی درآمدها کم میشه و همه تو مضیقه مالی هستند مقدار پس انداز ثابت بمونه و همون اندازه ای باشه که وقتی اقتصاد تو رونق بوده؟ نتیجه کسادی و رکود اشباع و تجمع پس انداز نخواهد بود بلکه پس انداز مردم و اقتصاد ته میکشه. پس اندازی که باقی مونده مثل سیل به سمت سرمایه گذاری راه نمیفته بلکه قطره فطره میچکه.
واقعا هم همینطور بود. سال ۱۹۲۹ آمریکایی ها نزدیک به ۴ میلیارد دلار پس انداز داشتند در صورتی که ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ هیچ پس اندازی نداشتند. حقیقت اینه که مردم حتی پس اندازهای قدیمی رو که سال ها پیش جمع کرده بودن برداشته بودن و خرج کرده بودن. پس انداز کردن یه کار لوکسه و تو ایام تنگدستی تاب مقاومت نداره.
پیشنهاد کینز و کتاب نظریه عمومیش کاملا مشخص بود و خیلی روشن داشت میگفت فاجعه ای که به آمریکا و در واقع تمام دنیای غرب هجوم آورده فقط حاصل کافی نبودن سرمایه گذاری در بخش تجارت و بازرگانی هست و درمانش هم بر همین اساسه. اگر بازرگان و تاجر خودش قادر به سرمایه گذاری و توسعه نباشه حکومت باید وارد عمل بشه و این بدن بی جان رو بلند کنه.
کینز با یه لحن طنز آلود مینویسه که:
هرگاه خزانه داری بطری های خالی را با اسکناس پر کند و آنها را در عمق مناسبی در معادن متروک زعال سنگ زیر خاک جا دهد و بعد روی آنها را تا سطح زمین با زباله و خاک بپوشاند و اجازه دهد موسسات خصوصی با رعایت اصول اقتصادی و رقابتی دوباره زمین را کنده و اسکناس ها را بیرون بیاورند دیگر بیکاری و رکود وجود نخواهد داشت. البته خانه سازی و کارهای مشابه آن عاقلانه تر خواهد بود منتها اگر در اجرای این گونه کارها عملا مشکلاتی وجود داشته باشد این کار از هیچ بهتر است.
کینز مردی نبود که در یک زمان فقط به یک کار اکتفا کنه. تو همون حالی که کتاب نظریه عمومی رو مینوشت با پول خودش تو کمریج تئاتر تاسیس کرد و خودش و همسرش لیدیا هم مستقیما تو مدیریت اجاری و مالی تئاتر حضور داشتن. یه رستوران هم کنار تئاتر تاسیس کرد. اما این وضع مدت زیادی دووم نیاورد. ۱۹۳۷ بود که به بیماری قلبی دچار شد. با اینکه نیاز به استراحت داشت ولی همچنان مدیریت مجله اکانمیک ژورنال رو حفظ کرد و مقاله هم مینوشت. وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد کینز بیمار تر از اون بود که بتونه به صورت دائم تو دولت باشه ولی تو خزانه داری یه اتاق بهش دادن و از مشاوره و مغزش استفاده میکردن. تو همون زمان یه کتاب دیگه هم نوشت به اسن چگونه باید هزینه جنگ را تامین کرد.
۱۹۴۱ از طریق لیسبون پروازهایی به ایالات متحده داشت و همسرش لیدیا هم تو همه ماموریت هاش کنارش بود و ازش پرستاری میکرد. از وقتی حمله قلبی کرده بود دیگه لیدیا ساعت های کاریشو تنظیم میکرد حتی وقتی بزرگان کشوری و لشگری میومدن و باهاش جلسه میذاشتن اگر خیلی طول میکشید این لیدیا بود که تذکر میداد و میگفت آقایان وقت تمام شده و واقعا هم جلسه تموم می شد.
مسافرت های کینز به آمریکا برای حل و فصل موقتی امور مالی بریتانیا بود و حول این سوال دور میزد که بعد از جنگ چه کاری برای اقتصاد و تجارت باید کرد؟
سال ۱۹۴۶ دوران عذاب جسمانی کینز تموم شد. وقتی به ساسکس رفته بود که استراحت کنه و مطالعه کنه و آماده بشه که دوباره برای تدریس بره کمبریج، تو یکی از معدود سفرهاش که لیدیا کنارش نبود، یه روز صبح دچار سرفه های سختی میشه و لیدیا خودش رو با هواپیما میرسونه بهش ولی جان مینارد کینز از دنیا رفته بود.
مراسم تشییع جنازه کینز تو کلیسای وست مینستر برگزار شد. پدرش جان نویل کینز ۹۲ ساله و مادرش فلورنس هم تو این مراسم حضور داشتن. بریتانیا از درگذشت مردی بزرگ به عزا نشست چانکه روزنامه تایمز ۲۲ آوریل نوشت با مرگ او این کشور یک بزرگ مرد انگلیسی را از دست داد..
تمامی حقوق مادی، معنوی و انتشار برای پادکست نرخ محفوظ است.